[ ]
اهدا جایزه ی هنرمند بریتانیایی سال 2013 به بندیکت کامبربچ
نظرات
 
بعد از یک سال موفق برای بندیکت هم از نظر پیدا کردن شهرت جهانی و هم جلب نقد های مثبت برای نقش هایی که تا کنون ازش اکران شدند، مجموعه ی بفتای لوس آنجلس جایزه ی بریتانیای هنرمند سال 2013 را به او اهدا کردند. این جایزه توسط دوست و همکار های خوب بندیکت Chiwetel Ejiofor و آلیس ایو به بندیکت اهدا شد. در این مراسم از بن کینگزلی، جورج کلونی، ادریس البا، کاترین بیگُلو و ساشا بارون کوهن هم تقدیر شد. بندیکت در سخنرانیش موفقیت خودش رو مدیون بازیگرها، نویسنده ها و کارگردان هایی که باهاشون کار کرده دونست و گفت عادلانه نیست که این جایزه فقط به اسم من رقم بخوره. همین طور از پدر و مادرش تشکر کرد و گفت "این جایزه رو به اون ها تقدیم می کنم و جای این جایزه روی طاقچه ی خونه ی مادرمه . مادرم، زن سرسختیه. "

 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 115
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 13:13 | نویسنده : شرلوک
خلاصه ی نقدهای "نعشکش خالی"--مهرناز
نظرات

 

شرلوک در قسمت نعشکش خالی برگشت:  منتقدان چه فکر می کنند؟

 

بعد از انتظاری دو ساله، بندیکت کامبربچ و مارتین فریمن بلاخره دیشب (اول ژانویه) برگشتند تا چگونگی زنده موندن شرلوک بعد از سقوط را نشان بدهند و  از یکی از بزرگترین معماهای تاریخ تلویزیون (تا حدی) پرده برداری کردند.

 

Digital Spy
به طور نفسگیری جذاب بود، گونه ای از قصه گویی که شما را بلند می کند و آن قدر دور خود می چرخاند که قدرت درک درست را از شما می گیرد و زمانی که شما به زمین برمی گرداند آن قدر هیجان زده هستید که برایتان مهم نیست.

The Telegraph

با بازی پرانرژی و بی پروای بندیکت کامبربچ، این بازگشت موفق یکی از کاریزماتیک ترین و سرگرم کننده ترین شخصیت های تلویزیون بریتانیایی بود. شرلوک بی نقص نبود اما بی نظیر بود.

 

Den of Geek

هم سرگرمی خوبی برای همه و هم گنجینه ای برای طرفدارای پر و پا قرص سریال است. بله، سریال می داند که چطور نشانه هایی برای طرفداراهای شرلوک جاسازی کنند تا از خوشحالی فریاد بزنند اما این مسئله مانع لذت میلیون ها بیننده ای که دو سال از زندگی خود را وقف آپدیت کردن وبلاگهاشون در مورد تئوری مرگ شرلوک و زاویه ی سقوط نکرده بودند، نشد.

 

Buzzfeed

با توجه به بالا بودن سطح انتظارات بینندگانی که دو سال برای فهمیدن سرنوشت شرلوک صبر کرده بودند، "نعشکش خالی" به موضوعاتی زیادی می پردازد از جمله آشکارسازی های جالب و پیش پرده ای از هرج و مرج های پیش رو به واسطه ی دشمن جدید شرلوک و جان. این گونه این قسمت، هاله ای از ابهام و پتانسیل تسخیرکننده ای ایجاد می کند.

 

The Guardian

سریال شرلوک پر از اشاره های عمدی و چشمک های بازیگوشانه  است به خودش، به کسانی که آن را می بینند و نگرانش می شوند و به کتاب هایی که الهام بخش آن بوده اند. درست است هش تگ، وبلاگ و موتور سیکلت وجود دارند اما روح اثر حفظ شده است.  فکر می کنم سر آرتور این سریال را تایید کند و از دیدنش لذت ببرد. لذت نبردن از آن کار سختیست.


 Huffington Post

پا به پایی با این سریال یک چالشه و دیدنش لذت بخش- بی دلیل نیست که ساخت این دسته از سریال های تلویزیونی دو سال زمان می برد. اما، چقدر دلمان برایش تنگ شده بود و چقدر ارزش انتظار را داشت.

 

The Independent

بالاترین خشنودی در قسمت اول از این فصل رضایت بخش، تایید این نکته بود که خالق شرلوک مارک گیتیس (نویسنده ی این قسمت) ما طرفدارها رو بهتر از خودمان می شناسد.

 

Metro

مانند رفتن به سینما برای دیدن فیلم سینمایی، پرهیجان بود با چاشنی صحنه های به یاد ماندنی و سرشار از شوخ طبعی و قلقلک دادن علاقه ی طرفدارهای شرلوک در اختصاص تمام انگیزه ی خود به قهرمانشان.

 

MSN

قسمت اول شرلوک از ابتدا نیز قرار بود باعث دوگانگی نظرات شود چرا که جواب معمایی را می داد که ماه ها ذهن مردم را به خود مشغول کرده بود.

این مسئله نیز هست که به دلیل مشغولیت بازیگر های اصلی اش، سریال شرلوک تنها قادر به تولید سه قسمت با مدت زمان فیلم های سینمایی هر دو سال است. شاید، سطح انتظارات از "نعش کش خالی" بالاتر از حدی بود که بتواند رضایت همگان را فراهم کند.

 

منبع: Digital Spy

 

ترجمه از مهرناز

تعداد بازدید از این مطلب: 129
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 13:13 | نویسنده : شرلوک
بیست دانستی در مورد سریال شرلوک---نویسنده : مهرناز
نظرات

نکات زیر از مصاحبه ها، توضیحات دی وی دی و منابع دیگر جمع آوری شده اند. از ذکر نکته های بدیهی تر (مثل اینکه بندیکت مو هاش رو رنگ می کنه) خود داری شده ولی  طرفدارهای پر و پا قرص شرلوک از این دانستی ها خبر دارند.

  1. مارتین فریمن نقش جان واتسون دکتر جبهه ی جنگ عضو گروه Royal Army Medical را بازی می کند. در واقعیت، پدربزرگ مارتین در طول جنگ جهانی دوم به عنوان عضوی از 150th Field Ambulance در همین گروه RAMC پزشک دوران جنگ بود. لنورد فریمن در حمله ی هوایی در 24 می 1940 و در جریان نبرد دونکرک کشته شد.
  2. بندیکت کامبربچ تنها بازیگری بود که برای نقش شرلوک تست بازیگری داد.  استیون موفات و سو ورتو او را در فیلم تاوان دیده بودند و مارک گیتیس که در فیلم Starter for 10 با او همکاری کرده بود تصمیم این دو نفر را تایید کرد. تست بندیکت در منزل بریل ورتو (مادر سو ورتو) در لندن ضبط شد و او (بریل ورتو) مثل خانوم هادسون با چای و بیسکویت از دیگران پذیرایی کرد.
  3. در قسمت "بازی بزرگ" صحنه ای که شرلوک مشغول آزمایش روی کفش کارل پاورز در آزومایشگاه است، صحنه های فردی شرلوک جداگانه از صحنه هایش با واتسون ضبط شده اند. گروه مجبور شدند به خاطر جراحت مارتین فریمن در اثر لیز خوردن روی یخ  بدون او فیلم برداری را شروع کنند.
  4. قسمت صفر و "پرونده ی صورتی" با فاصله ی یک سال فیلم برداری شده اند. (اولی در 2009 و دومی در 2010)
  5.     ویس.کی، نام سگی است که در سگ های بسکرویل ظاهر می شود که اسم سگ مارک گیتیس در دوران کودکی اش بود. اسم بلوبل هم برگرفته از خرگوش ایان (دوست مارک گیتیس) است.
  6. استیون مفات به ندرت در صحنه ی فیلم برداری حاضر می شود مگر اینکه مشکلی وجود داشته باشه. او به خاطر نگه داری از فرزندانش و برنامه ریزی دکتر هو سخت مشغول است. تنها مورد استثنایی ، بازدید از همسرش سو ورتو او هنگام فیلم برداری صحنه ی "پرواز مردگان" در رسوایی در بلگراویا بود. چندین روز بود که همدیگر را ندیده بودند. گروه تولید در لحظه دو صندلی خالی برای آنها فراهم کردند ولی استیون در جا به خواب رفت.
  7. به جز موفات بیشتر بازیگر های این صحنه و دست اندرکارانی که پشت پرده در قسمت بیزینس بودند در حین فیلم برداری به خواب رفتند. حتی یکی از عوامل صحنه کابوس دیده بود که بر سر یکی از همکارانش فریاد می زده است.
  8. در صحنه ای در بازی بزرگ که پیرزن نابینا گروگان گرفته شده، بازیگر این نقش فیلم دیالوگ های خود را از قبل دریافت نکرده بود. در عوض، مارک گیتیس در کنار تخت نشسته بوده و از زبان موریارتی دیالوگ ها را به بازیگر بیان می کرد تا ایفای نقشش قابل باورتر باشد.
  9. در بانکدار نابینا، صحنه ی زیر (حوالی دقیقه ی 20 فیلم)، در اولین برداشت با موفقیت انجام شد ولی به خاطر مشکلی که در فیلم برداری پیش آمده بود مجبور به ضبط دوباره ی آن شدند. بعد از سه برداشت دوباره موفق به ضبط صحیح این صحنه شدند.( رمزش اینه که بندیکت با نگاه به آینه می دونه که کی خودکار رو بگیره.)

 

  1. بعد از پخش قسمت اول شرلوک، استیون اسپیلبرگ با مدیر برنامه های بندیکت کامبربچ تماس گرفت تا از او برای تست بازیگری در فیلم اسب جنگی دعوت کند. به ندرت اتفاق می افتد که اسپیلبرگ شخصا از بازیگری برای تست دعوت کند و بعد از اولین تست نقش را به او بدهد. او به مجله ی امپایر گفت که در مورد بندیکت استثنا قائل شده چرا که اون بهترین شرلوک هلمزی که تا به حال بر صحنه ی تلویزیون دیده است. 

ادامه ی مطلب در پست آینده...

منبع

  1.      انجام بیشتر فیلم برداری قسمت سگ های باسکرویل در طول شب، به خستگی شدید بازیگران از جمله راسل تووی (هنری) منجر شد. اتفاق جالبی که افتاد این بود که بندیکت کامبربچ سهواً درِ هتلی که دست اندرکاران سریال و بازیگران در آن اقامت داشتند رو به روی مارک گیتیس و سو ورتو بست و اون ها مجبور شدند که در ماشین بخوابند.
  2. صحنه ی پرواز مردگان در قسمت رسوایی در بلگراویا برگفته از یکی از صحنه های حذف شده از فیلم جیمز باند On Her Majesty’s Secret Service است که در آن کیو در مورد قطاری پر از جسد مردگان می گوید: "گیر آوردن جسد راحته"
  3. مارتین نقش مهمی در تعیین لباس هایی که جان می پوشد دارد از جمله اینکه او گاهی خودش برای جان خرید می کند (مثل سویشرتی که جان در بازی بزرگ پوشیده بود).
  4. چندین نسخه از کت بلند Belstaff Milford که شرلوک می پوشد وجود دارند اما نسخه ی اصلی آن توسط مارک گیتیس برای فیلم برداری قسمت صفر خریداری و به بندیکت کامبربچ هدیه شده است.
  5. قاتل بازی بزرگ قرار بود با اسم The Limper (لنگ) معرفی شود و بازیگری با قد متوسط نقش او را بازی کند که با پوشیدن کفش های مخصوص هماهنگی راه رفتنش به هم بخورد . بعد از ویرایش فیلم نامه، مارک گیتیس به یاد Golem  افسانه ی یهودیان افتاد مخصوصا این نکته که این موجود با نوشتن کلمه ی حقیقت روی پیشانی اش زنده شده و با پاک کردن یک حرف و تبدیل به کلمه ی مرگ، این موجود را به خواب فرو می رود. مارک از قبل با جان لبار، بازیگر 2 متر و 20 سانتی آشنا بود چرا که با او درفیلم های The League of Gentlemen و Crooked House همکاری کرده بود.
  6. در قسمت صفر بازیگر دیگری نقش سالی داناوان را بازی می کند. بعد از انتخاب دوباره ی بازیگر برای این نقش، وینت رابینسون این نقش را بر عهده گرفت. مارگ گیتیس در نمایش Darker Shores با او همکاری کرده بود. (در اصل این دو هیچ وقت روی صحنه در کنار هم ظاهر نشدند چرا که مارک با خاطر فوت خواهرش از این نمایش انصراف داد)
  7. در قسمت سگ های باسکرویل، وقتی جان از هنری می پرسد ""پولداری؟" و او هم جواب می دهد "آره" برگرفته از فیلم آرواره های استیون اسپیلبرگ است. وقتی برودی دستگاه های پیشرفته ی کشتی هوپر را می بینید از او می پرسد "پولداری؟" و هوپر هم پاسخ می دهد "آره".
  8. در قسمت رسوایی در بلگراویا، گرفتن نبض آیرین توسط شرلوک در فیلم نامه نبوده و ابتکار فی البداهه ی بندیکت کامبربچ است.

 

  1. بندیکت برای حفظ ظاهر استخوانی و لاغر شرلوک، در حین فیلم برداری به ورزش های شنا و یوگا روی می آورد. او همچین عادت های منفی خود را در این مدت ترک می کند و روزانه مقدار مشخصی عسل مصرف می کند.
  2. به گفته ی سو ورتو بازیگر های معروف زیادی برای ایفای نقش های مهمان درخواست داده اند. ولی مارگ گیتیس می گوید آنها ترجیح می دهند فرصت را به بازیگر هایی که از شهرت کمتری برخوردارن
تعداد بازدید از این مطلب: 199
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 13:7 | نویسنده : شرلوک
شرلوک -برنامه نویس--- نویسنده : mmasoudh
نظرات

با عرض سلام و تبریک پیشاپیش سال نو .به اطلاع شما خوانندگان گرامی وبلاگ می رسانم داستانی  که منتظرش بودید ، قسمت اول آن در همین پست بارگذاری شد.موفق باشید.

نویسنده:محمد مسعود حبیبی       بر اساس طرحی از والا سبط

 

دهمین روز ماه مارس بود.صدای بوق اتومبیل ها در خیابان بیکر و خیابان های نزدیک آن مردم را کلافه میکرد.بعد از ظهر آن روز، شلوغی فراوانی به همراه داشت.شرلوک هولمز درخانه تنها بود.چرا که دوستش جان واتسون به مطبش رفته بود.

او پشت میزنشسته بود و در اینترنت میچرخید تا پرونده ای به حد و اندازه و شایستگی خودش در بین ایمیل ها و پیام هایی که برایش فرستاده بودند ، پیدا کند.پرونده ی به درد بخوری در بین آن همه ایمیل دیده نمیشد و همه از نظر شرلوک ماجراهای پیش پا افتاده و ساده ای بودند که نیازی به دخالت او در آن ها نبود.در حالی که او اکانتش را جست و جو میکرد ،عنوان یکی از پیام ها توجهش را جلب نمود:خداحافظ"  شرلوک روی آن کلیک کرد.درون آن فقط همان کلمه به همراه یک لینک در پایین صفحه دیده میشد.شرلوک کمی اندیشید و موس را روی آن هدایت کرد و کلیک نمود اما ...

.......................................................................................................................................................................................

 قطار به سمت لندن در حرکت بود.خلوت ترین واگن، واگن آخر بود که در یکی از کوپه های آن یعنی در کوپه ی شماره 92 مردی با کت و شلوار مشکی رنگ لپ تاپش را باز کرد و پیامی را مشاهده نمود.این پنجمین پیام مشابهی  بود که آن روز دریافت میکرد.پیامی که انگار از قبل برای فرستادن آن برنامه ریزی شده بود.آن پیام فقط دو کلمه بود:خداحافظ –سلام." مرد لبخندی زد و گزینه تایید را انتخاب کرد.معلوم نبود که با انتخاب کردن آن گزینه چه اتفاقی قرار بود بیفتد.اما مرد از این که برای پنجمین بار کار مشابهی را در آن روز تکرار کرده بود ، خرسند به نظر می رسید.

همان شب در لندن سیستم چند بانک مرکزی هک گردید و اطلاعات و رمز کارت اعتباری افراد زیادی دزدیده شد.در میان آن همه افسوس و حسرت مالباختگان و مشتری های بانک ها، فقط یک نفر می خندید.همان کسی که حالا چندین رمز در اختیار داشت.

.......................................................................................................................................................................................

ساعت 11 فردای آن روز عجیب ، شرلوک هولمز و جان واتسون دو میهمان داشتند.دو نفر از افراد پلیس امنیتی سایت ها واینترنت.جان برای چند ساعت مرخصی گرفته بود تا صحبت های دو میهمان را بشنود.میهمانان آن ها،دو پلیس به نام های سربازرس استوارت و مایکل لینک بودند.استوارت کت و شلوار طوسی رنگی بر تن داشت و دارای موهای مشکی رنگ بود.لینک نیز مردی عینکی همراه با کاپشن سرمه ای رنگ و ریش کم پشت پروفسوری با موهایی به رنگ قهوه ای روشن بود.در همین حال استوارت سر صحبت را باز کرد و گفت:خب آقایان! همونطور که میدونید روز گذشته یک آدم دیوانه با هک کردن چند سیستم مختلف اطلاعات زیادی رو از افراد گوناگون به دست آورده.هیچ ردی هم وجود نداره.در کارش خیلی دقیق بوده و طبیعتا برای طراحی کارش مدت زیادی رو صرف کرده.ما هم اومدیم اینجا که از شما کمک بخوایم."

شرلوک  قدری فکر کرد و گفت: فکر نکنم بتونم حریف آدمی بشم که دائما پای رمزهاش کار میکنه و با فشار دادن چندتا دکمه یه شهر رو از پا درمیاره." استوارت چایش را سرکشید و گفت:ما هم این جا نیومدیم که کل این پرونده رو به شما واگذار کنیم.مسلما در این کار به کمک دیگران نیاز هست.ولی معتقدیم که با کمک شما کارمون سریعتر پیش میره.ما درباره شما چیزهای زیادی شنیدیم.آقای لینک که دوست و همکار من هستند در این باره میتونه به شما کمک زیادی کنه.ایشون هم دائما پشت یک سیستم دارن کار میکنند و موارد مشکوک و اختلال های موجود و خطرناک رو رفع میکنن." شرلوک نگاهی به لینک انداخت و گفت:بله.از روی خط روی مچ دستانشون میشه فهمید که دائما در پشت یک میز دستانشون رو تکیه میدن و روی یک سیستم کار میکنند و از چشمای خسته و قرمزشون هم میشه درک کرد که به خاطر کارشون کم خوابی دارن وشبانه روز مشغول هستند."  لینک لبخندی زد و گفت:پس حرف هایی که راجع به شما میزنند دروغ نیست.این همون دانش استنتاجیه که از روی ظاهر آدما میشه اطلاعاتی رو راجع بهشون دریافت کرد.شما چطور دکتر واتسون؟شما هم این دانش رو دارا هستید؟"  جان گفت:متاسفانه خیر.شرلوک با این علم، کفر خیلی ها رو در آورده و اگه همینطوری پیش بره ممکنه شما هم از دست این آدم عصبی بشید !"

شرلوک به بحث هکر برگشت و گفت:متاسفانه همین آدم روانی که شما میخواین پیداش کنید من رو هم هک کرده.یک ایمیل با عنوان خداحافظ و همراه یک لینک ..."

استوارت گفت:بعدش هم کلیک روی اون لینک و هک شدن کامپیوتر.اتفاق مشابهی که برای خیلی ها روی داده.خب بالاخره  نظرتون درباره ی همکاری با ما چیه؟ همکاری با ما رو قبول میکنید آقای هولمز؟"

شرلوک گفت:البته. هر کاری که از دستم بر بیاد انجام میدم.پرونده جالبیه و من هم دنبال چنین چیزی بودم سربازرس !"

استوارت گفت:بسیار خوب پس به زودی باهاتون تماس میگیریم."  

 

 

شرلوک هولمز در ساعت 7:45 شب اولین روز از آخرین هفته زمستان به اداره پلیس امنیتی  رفت و پس از ارائه اطلاعات و مشخصات خود اجازه ملاقات با سربازرس استوارترا دریافت کرد.استوارت پشت میزش در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن شرلوک شگفت زده شد.شرلوک درباره پرونده از او پرسید.که پاسخ آن ناامیدکننده بود.چرا که کوچکترین پیشرفتی حاصل نشده بود و اوضاع رو به بدتر شدن می رفت.

پس از یک گپ زدن کوچک ، استوارت شرلوک را به اتاقی بزرگ برد.اتاقی که در آن بیش از 20 نفر حضور داشتند و یک نفر هم در راس قرار داشت که او کسی نبود جز مایکل لینک که در حال کد زدن بود.

شرلوک جلو رفت و به سیستم کاربران نگریست همگی کار مشابهی انجام میدادند.انگار که در حال افزایش امنیت یک سایت و جلوگیری از هک کردن آن بودند. .شرلوک کمی در اتاق راه رفت که ناگهان لینک ، متوجه حضور او شد.او اصلا نفهمیده بود که شرلوک وارد اتاقشان شده است.لینک به راه افتاد دستش را روی شانه ی شرلوک گذاشت و گفت:چرا نگفته بودید که میخواید تشریف بیارید؟من رو ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشدم." شرلوک گفت:مهم نیست.به کارتون برسید." 

پس از کمی بازدید شرلوک از اتاق خارج شد و به سمت اتاق استوارت حرکت کرد.وقتی در را باز کرد کل اداره خاموش شد.مثل این که برق آن دچار اختلال شده بود.استوارت از جای برخاست و گفت:شک دارم که..." شرلوک گفت:شک دارید که این اختلال برق اداره اتفاقیه یا عمدی.دقیقا چیزی که من فکر میکنم."

استوارت یکی از افرادش را صدا زد.نام او بگمن بود.استوارت به او گفت:بگمن برو به زیرزمین ببین چرا برق قطع شده." سپس صدایش را بالا برد و گفت:مارکو! برق اضطراری رو روشن کن."

چند لحظه بعد مارکو برگشت و گفت:قربان برق اضطراری کار نمی کنه."  استوارت رو به شرلوک کرد و گفت:حالا دیگه مشخصه که عمدی بوده." شرلوک گفت:دقیقا همینطوره." بگمن بازگشت و گفت:به نظر نمیاد فیوز پریده باشه.هر کاری کردم درست نشد." استوارت گفت:یه خرابکار اینجاست." شرلوک گفت:شاید هم بیشتر از یکی."  استوارت سریع به اتاقش رفت.شرلوک به دور و برش نگاهی انداخت.هیچ چیز خاصی توجهش را جلب نمی کرد.چرا که چیز زیادی دیده نمیشد. او نیز به اتاق استوارت رفت. استوارت کشوهای میزش را زیر و رو می کرد و دنبال چیزی میگشت.پنجره دفترش را باز کرده بود و تاریکی شب که آسمان شهر را فرا گرفته بود، به وضوح دیده میشد.شرلوک گفت:سربازرس اون ...مواظب باشید!!"

ناگهان مردی از کنار پنجره نمایان شد و به سمت استوارت شلیک کرد.استوارت جاخالی داد و با اسلحه اش مرد را هدف گرفت و شلیک نمود.تیرش به دست مرد اصابت کرد.شرلوک سریع خود را به مرد رساند و اسلحه ی او را گرفت و او را نیز روی زمین انداخت.استورات اسلحه اش را روی پیشانی مرد گذاشت و گفت:تو کی هستی و کی بهت گفته که منو بکشی؟" مرد در حالی که درد داشت، گفت:من.. چیزی بهتون نمیتونم... بگم." استوارت چیزی را که از درون کشوهای میزش بیرون آورده بود، در دست گرفت.آن یک چراغ قوه بود.آن را روشن کرد و نورش را روی صورت مرد انداخت.شرلوک گفت:مطمئنا اهل آمریکای جنوبیه.سنش باید بین 30 تا 40 باشه. بدن نرمی داره که تا این حد ماهرانه میتونه از کنار دیوار خودش رو برسونه به اینجا."

شرلوک خطاب به مرد گفت:گوش کن به خاطر کاری که کردی و میخواستی یک نفر رو بکشی و همین که دزدکی وارد اداره پلیس شدی، مطمئن باش مجازات قابل توجهی در انتظارته.پس بهتره که حرف بزنی و بگی که اون آدم کیه."  مرد کمی سکوت کرد و سپس گفت:من دقیقا نمیدونم اون کیه.اون فقط به من گفت که باید استوارت رو بکشم و عکس اون رو به من داد." شرلوک گفت:چه شکلی بود؟مشخصاتش رو بگو." مرد گفت:موهای قهوه ای ..."

ناگهان صدای شکستن شیشه و صدای به زمین افتادن بدنی شنیده شد.تک تیراندازی آن مرد را به قتل رسانده بود.

شرلوک جلوی پنجره رفت و ساختمان های دورتر را نگاه کرد.در آن تاریکی چیزی نمی توانست ببیند.

شرلوک گفت:اون این کار رو کرد تا مشخصاتش لو نره.سربازرس! باید مراقب خودتون باشید اون دنبال شماست."

  

 

 

 فردای آن روز پر ماجرا در اداره پلیس ، در ساعت 9 صبح زنگ خانه ۲۲۱B‌‌‌‌ به صدا در آمد.شرلوک در  را باز کرد و مایکل لینک را دید.او گفت:سلام آقای لینک! چه اتفاقی افتاده؟ از سربازرس استوارت چه خبر؟" مایکل که به نظر میرسید آثار تاسف در چهره اش دیده میشود گفت:متاسفانه شب گذشته سربازرس در خانه ی خودش...به قتل رسیده. "

 


 

 حیرت و وحشت ، وجود شرلوک را فرا گرفت.سریع به اتاقش رفت تا پالتوی مشکی رنگش را به تن کند. نامه ای هم برای جان نوشت و آن را به آینه چسباند .سپس به طبقه پایین رفت و سوار اتومبیل لینک شد و خانه را ترک نمود.آنها به سمت خانه ی استوارت حرکت کردند.در راه شرلوک دائما به ساعتش نگاه میکرد انگار که هر لحظه قرار بود اتفاقی در شهر رخ دهد.آن فرد دیوانه سوار بر شهر شده و آشوب را به آن هدیه کرده بود.

 

حدود نیم ساعت بعد،آن ها به خانه ای رسیدند که نوار صحنه جرم به دورش کشیده شده بود و تعدادی ماشین پلیس اطراف آن را احاطه کرده بودند.شرلوک و لینک از اتومبیل خارج شدند و سپس مایکل کارت خود را از جیبش بیرون آورد و به پلیسی که جلوی در خانه ایستاده بود، نشان داد.آنها وارد خانه شدند.آنطور که به نظر میرسید ،جسد در اتاق خواب رویت شده بود.هنگامی آن دو پایشان را در اتاق خواب گذاشتند، رد جسد که با گچ بر روی زمین کشیده شده بود را دیدند که کنارش مقداری خون دیده میشد.روی تخت، ملحفه و بالش پاره ای قرار داشت که احتمال می رفت باید بر اثر ضربات چاقو پاره شده باشد.روبروی تخت نیز دیواری با رنگ روشن به چشم میخورد که سوراخ کوچکی روی آن جلب توجه میکرد.شرلوک احتمال می داد که آن سوراخ حاصل از شلیک گلوله ای از اسلحه استوارت باشد که برای نجات جان خود با آن شلیک کرده است که در نهایت تیرش خطا رفته است.

شرلوک دستکش هایش را به دست کرد و به بررسی آثار جرم پرداخت.ابتدا روی زمین نشست و قطرات خونی که روی زمین ریخته شده بود را با دقت نگریست.سپس به سمت تخت رفت و فرورفتگی تشک تخت را که ناشی از درگیری بود مشاهده کرد و سپس به خط ها و پارگی های روی تخت نگاهی انداخت .روی تخت نیز قطرات خون دیده می شدند.در پایان به بررسی دیوار پرداخت که گلوله ای به آن اصابت کرده بود.با ذره بین خود سوراخ را مشاهده نمود.پس از انجام چنین کارهایی قسمت های مختلف اتاق را نگریست تا سرنخی پیدا کند.

بعد از این که کاوش شرلوک خاتمه یافت از گروهبانی که در اتاق ایستاده بود پرسید: جسد رو با آمبولانس انتقال دادید؟" گروهبان پاسخ داد:بله.جسد رو پیش از آمدن شما منتقل کردیم." شرلوک پرسید:چه کسی جنازه رو پیدا کرده و به پلیس خبر داده؟" گروهبان گفت:یک مرد میانسال که از همسایه های سربازرس بوده، حدود ساعت 3 نصفه شب صدای گلوله شنیده و متوجه شده که این صدا از خونه ی سربازرس بوده برای همین نگران شده و پلیس رو خبر کرده.الان هم اون مرد در اداره پلیس به سر می بره تا به سوالات افراد پاسخ بده.بررسی های لازم رو هم ما چند ساعت پیش انجام دادیم و فهمیدیم که قاتل با چرخاندن یک جسم تیز مثل چاقو در جای قفل کلید وارد خونه شده و سربازرس رو به قتل رسونده." شرلوک رو به لینک کرد و پرسید:لینک چرا این قدر دیر به من خبر دادی؟" لینک گفت:من رو ببخشید.من اوضاع روحی نامناسبی داشتم.استوارت درسته که درجه بالاتری داشت ولی بهترین دوست من بود."  شرلوک گفت:خیلی خوب.این طور که معلومه سربازرس شب روی تخت دراز کشیده بوده که متوجه میشه یک نفر وارد اتاقش شده.قاتل به سرعت به اون حمله میکنه.سربازرس چند بارجاخالی میده و همین ضربات به تشک تخت اصابت کرده و باعث پارگی اون شده.اما در طی این ضربات قاتل تونسته خطی روی بدن سربازرس مثلا روی بازو بیندازه که همین باعث ایجاد قطرات خونی که روی تخت می بینیم شده.اما درباره ی گلوله ای که به دیوار اصابت کرده ، این گلوله از یک اسلحه کولت کمری شلیک شده.شب قبل اسلحه سربازرس رو دیدم که دقیقا یک کولت کمری بود.پس احتمالا کسی که به دیوار شلیک کرده خود سربازرس بوده که برای دفاع از خودش این کار رو انجام داده اما در این درگیری تیرش خطا رفته و به دیوار اصابت کرده.در آخر کار هم ، سربازرس به قتل رسیده.البته من جسد رو بررسی نکردم و نمیتونم راجع به نحوه کامل قتل نظر بدم.آه....میشه بپرسم سربازرس رو به کدوم بیمارستان بردند؟" گروهبان پاسخ داد:به بیمارستان لندن جنرال." بار دیگر شرلوک پرسید:اسلحه ای در این اتاق پیدا نشده؟" گروهبان پاسخ داد: نه .گمان نمیکنم پیدا شده باشه."

شرلوک قدری فکر کرد و در ذهنش بیمارستان را تجسم نمود.کمی بعد به دیواری که گلوله آن را سوراخ کرده بود، نگریست و به آن دستی کشید.سپس با دستش به دیوار مشتی زد.که با این کار، طرز نگاهش عوض شد.بعد چند قدم به عقب گذاشت و به سمت دیوار دوید و به آن کوبید.در حین ناباوری یک در مخفی در دیوار گشوده شد.گروهبان و لینک شوکه شده بودند و به در مخفی نگاه میکردند.پشت در مخفی انبار بود و لوازم و وسایل کهنه در آن نگهداری میشد.در پشت انبار پنجره ای دیده میشد که درش باز بود.آنها در انبار به دنبال ردی می گشتند.که خاک های روی کف انبار نشان دهنده ی آن بودند که شخصی با یک کفش به شماره 43 از انبار عبور کرده و به سمت پنجره حرکت کرده است و به نظر می رسید از آنجا گریخته باشد

 


 

عصر آن روز، شرلوک ماجرا را برای جان تعریف کرد.جان پس از شنیدن ماجرا گفت:خوب حالا که قاتل یکی از موانع راهشو از سر راه برداشته.احتمالا نفر بعدی که به این سرنوشت دچار میشه باید تو باشی ! این طور نیست؟" شرلوک زیر خنده زد.جان که دلیل این خنده را نمی دانست گفت:میشه بپرسم به چی میخندی؟ نکنه داری هشداری رو که بهت دادم مسخره میکنی!" شرلوک که خنده اش کم کم آرام می گرفت، گفت:به زودی میفهمی که چرا دارم به این هشدار میخندم."

سپس حالت جدی به خودش گرفت و گفت:اسلحه استوارت پیدا نشده.جنازه اش رو هم من ندیدم.پس باید برای بررسی جسد آماده بشیم.قبل از این که دیر بشه باید خودمون رو به بیمارستان لندن جنرال برسونیم." جان گفت:ولی اگه دنبال جسد میگردی باید بریم به سردخانه !"

شرلوک لبخندی زد و گفت:منظور من هم سردخانه ی بیمارستان لندن جنرال بود !"

 

------

 

ساعت هشت شب همان روزی بود که خبر مرگ استوارت اعلام شده بود.هوا ابری بود و سرما پوست تن کارآگاه و دکتر را اذیت میکرد.صدای آمبولانس های بیمارستان لندن جنرال از فاصله زیادی به گوش میرسیدند.شرلوک به آسمان نگاه میکرد و بخارهایی از دهانش خارج میشد.پالتوی سیاه رنگش را صاف کرد و به همراه جان که مراقب اسلحه اش بود، به طرف درب ورودی بیمارستان حرکت کرد.نگاهی به تابلوهای بیمارستان انداختند.آن تابلوها نشان دهنده ی محل هر بخش بودند.جان در میان آن ها نام سردخانه را پیدا کرد که در پایین ترین طبقه بیمارستان قرار داشت و باید برای رفتن به آنجا از آسانسور استفاده میشد.

 

 

 


 

 

 

سرمای هوا بر سرمای سردخانه می افزود.دکتر کالین تنها کسی بود که در سردخانه باقی مانده بود و قصد داشت آنجا را ترک کند پس لباسش را پوشید و تمام چراغ ها را خاموش کرد.همین که خواست خارج شود و در را قفل کند ، ناگهان از پشت صدای ناله ای شنید.صدای مردی بود که انگار از درد رنج میکشید.دکتر به سمت صدا رفت و همانطور که انتظار داشت مردی را دید که از درد ناله میکرد.کالین گفت :تو باید بری بالا به نظر میرسه دستت سخت آسیب دیده." مرد با صدایی آشفته گفت:نمیتونم حرکت کنم." کالین به او نزدیک شد و گفت:بذار کمکت کنم."  سپس دست مرد را دور گردنش انداخت و خواست او را سوار آسانسور کند که ناگهان مرد صدایی جدی به خود گرفت و گفت:نه نیازی به آسانسور نیست!" در همین هنگام دست مرد را گرفت و کشید و سپس شخصی دیگر بر سر دکتر کوبید و او بیهوش شد.آن دو مرد شرلوک و جان بودند که با این حقه میخواستند وارد سردخانه شوند.بعد، آن ها وارد سردخانه شدند.جان ، کالین را روی یکی از تخت ها خواباند.شرلوک چراغ ها را روشن کرد و دریچه های جنازه را یکی یکی باز کرد.اما به نظر میرسید که قصد ندارد کیسه های جنازه را باز کند و بدن استوارت را پیدا نماید.جان پرسید:داری چی کار میکنی؟" شرلوک گفت:هیس! ساکت باش خیلی آروم اسلحه ات رو دربیار." جان گفت:ولی آخه چرا؟"

 

در همین هنگام چراغ ها خاموش شدند. برای لحظاتی صدای بازی کردن با قفل کلید شنیده شد اما درست بعد از آن چند لحظه در باز شد.چرا که در قفل نبود.صدای گام های کسی شنیده میشد که به کیسه های جنازه نزدیک می گردید.دقیقا  کنار یکی از دریچه ها شرلوک پنهان شده بود و اسلحه در دست داشت.نور چراغ قوه ای نمایان شد که پرتو نورش جلوی پای شرلوک افتاده بود.جان هم اسلحه به دست در حالی که نشسته قدم بر میداشت آن نور را دید.او منتظر حرکتی از شرلوک بود که ناگهان مرد نقابدار به نقطه ای شلیک کرد.او خیلی تیز به نظر میرسید.او متوجه حرکت جان شده بود و به همین خاطر به او شلیک کرد!" شرلوک کمی ضربان قلبش بالا رفت و از این که اتفاقی برای جان افتاده باشد نگران شد.

 

مرد نقابدار به طرف نقطه ای که جان در آن مستقر بود حرکت کرد هیچ صدایی از جان شنیده نمیشد معلوم نبود که چه دلیلی دارد.صدای گام های آن مرد از شرلوک دور میشد.در همین لحظه فکری به سر شرلوک زد و دستش را به روی یکی از قفسه ها برد و آن  را محکم به درون دریچه هل داد و سرو صدایی ایجاد شد.مرد نقابدار نور چراغ قوه اش را روی آن دریچه انداخت و سایه ی شرلوک را دید.سریعا به سمت شرلوک شلیک کرد.شرلوک هم به سمت او.سپس شرلوک به پشت میزی پناه برد.مرد نقابدار باز هم شلیک کرد و شلیک هایش پی در پی بودند.شرلوک مطمئن بود که اگر بخواهد شلیک کند حتما طعمه ی گلوله های او خواهد شد.برای همین شروع به شمردن کرد:چهار...پنج....شش...هفت." قاتل هفتمین گلوله ی خشابش را هم شلیک کرد و دیگر خشابش خالی بود.شرلوک میخواست به او شلیک کند که ناگهان از کنارش با چاقو به او حمله شد.ضربات پشت سر هم قاتل به قصد کشتن فجیع او بود.شرلوک نمیدانست چه صفتی را مناسب مرد نقابدار است.تنها چیزی که میتوانست بگوید یک حیوان وحشی بود.چاقوی قاتل صورت شرلوک را خطی انداخت.خون کم کم از صورتش می چکید.سپس سر شرلوک را گرفت و به یکی از دریچه ها کوباند.شرلوک کمی گیج شد.انگار نمیتوانست حرکت کند.قاتل گلوی او را گرفت و چاقو را روی صورتش گذاشت.شرلوک سرخ شده بود و دندانهایش را روی هم می فشرد.او نیز دستی که قاتل در آن چاقو داشت، محکم گرفته بود.نگاه هردوی آنها به دست یکدیگر بود.در همین موقع بود که شرلوک زانواش را به شکم قاتل کوبید و از دستان او خلاص شد.سپس مشتی به صورت او زد.او را با تمام توانی که در وجودش باقی مانده بود ، هل داد.اسلحه اش را که کنار دریچه افتاده بود، برداشت و به سمت او شلیک کرد.سرگیجه شدیدی داشت و همین سبب خطا رفتن تیرهایش میشد.قاتل دیگر از دستش گریخته بود.او تا آخرین گلوله ی اسلحه اش شلیک کرد و اما جز ناکامی چیزی ندید.خشم وجودش را فرا گرفت و اسلحه اش را بر زمین کوبید.

 

در همین هنگام پایش به چیزی گرفت و به زمین خورد.نفهمید که آن چه بود.در آن تاریکی و سرما دستش را به آن جسم نزدیک کرد و آن را لمس نمود.آن پای جان بود که تکان نمی خورد.شرلوک با اضطراب تمام گفت:آه خدای من!...جان!..."  

 

 

پلک های سنگینش را به آرامی باز کرد.کمی تار می دید اما به تدریج دیدش واضح تر میشد.کنار تختش پرستاری با موهای طلایی و لباس آبی کمرنگ و کلاهی به رنگ سفید قرار داشت که در حال نوشتن چیزی بر روی کاغذی بود.جان نفس عمیقی کشید و گفت:شر ...شرلوک ..." پرستار گفت:آه ...بالاخره به هوش اومدی! تو خیلی خوش شانس بودی تیری که به بدنت اصابت کرده فقط دنده ات رو خراش برداشته.مسلمه که میتونی راه بری اما به استراحت نیاز داری." کمی بعد مردی ریشو وارد اتاق شد که به نظر میرسید یک پزشک باشد.او به معاینه ی جان پرداخت.جان در همین حین گفت:دوستم کجاست؟" 

mmasoudh

شرلوک در راهروی بیمارستان قدم میزد.هنوز هم فکر این که گذاشته بود آن تبهکار از دستش فرار کند ، خشمگینش میکرد.مشغول فکر کردن به چیزهایی بود که هیچکس از آنها خبر نداشت.در اندیشه ی یک تصمیم اساسی بود.به همین خاطر با لینک تماس گرفت و او را به بیمارستان لندن جنرال دعوت کرد.باید چیزهایی درباره شب گذشته به او میگفت.

 

 


 

- روز به خیر آقای هولمز! برای دکتر واتسون چه اتفاقی افتاده؟"

شرلوک دستی به موهایش کشید و گفت:در درگیری با اون قاتل مجروح شد.دیشب در سردخانه همین بیمارستان. "

لینک نگاهی به خراش روی صورت شرلوک انداخت و گفت:آه...نشون میده دیشب اصلا شب خوبی نبوده.خب حال دوستتون چطوره؟"

شرلوک گفت:در حال حاضر حالش بهتر شده اما باید مدتی اینجا بمونه."

سپس موبایلش را از جیبش بیرون آورد و با خانه اش تماس گرفت.

-الو خانم هادسن ...چی؟...شما کی هستید؟....آه خدای من!..." سپس موبایلش را قطع کرد و گفت:چی از این بدتر؟ خانم هادسن تصادف کرده و در حال حاضر من باید برم."

سپس ادامه داد:لینک! فقط نیم ساعت ازت میخوام که اینجا باشی.بعد از اون برگرد به اداره پلیس.فقط نیم ساعت.ممکنه جان به هوش بیاد. خواهش میکنم!"

لینک آهی کشید و گفت:بسیار خوب.من اینجا می مونم."

سپس شرلوک با سرعت از بیمارستان خارج شد و با یک تاکسی به سمت مقصدش حرکت کرد.اما مقصد او ۲۲۱B در خیابان بیکرنبود.‌‌‌‌‌‌‌بلکه قصد داشت به جای دیگری برود.

حدود ۱۰ دقیقه بعد ،تاکسی جلوی اداره پلیس سایبر توقف کرد.شرلوک بدون درنگ به سمت آن حرک کرد و وارد شد.سریع سوار آسانسور گردید و خود را به طبقه چهارم رساند.سریع اتاق لینک و استوارت را پبدا نمود.با دقت به اطرافش نگاه کرد و فهمید که کسی متوجه او نیست.سریعا با استفاده از کارت اتاق ، در آن را باز کرد.اتاقی که در آن به استوارت سوء قصد شد.اما در نهایت استوارت از آن سوءقصد زنده ماند و در همان شب در خانه اش به قتل رسید. 

شرلوک در را بست و آن را قفل نمود و سریع به سمت گاوصندوقی که در کنار میز قرار داشت، رفت و با ذره بینش آثار چربی های انگشت که روی اعداد گاوصندوق به چشم می خوردند را مشاهده کرد.بیشترین چربی ها روی اعداد ۳و ۶،۱،۷،۴،۹ دیده میشدند و ...

 


وقتی کار شرلوک تمام شد ، پنجره اتاق را باز کرد و به اطرافش نگریست.

 

در همین هنگام، نور لیزری به رنگ قرمز روی لباسش قرار گرفت و سپس فواره ی خون از قلبش بیرون زد و بدنش کنار میز افتاد.

 

 

لینک دوان دوان به سمت اتاقش حرکت میکرد.انگار از اتفاق افتادن چیزی هراس داشت.وقتی به درب اتاقش رسید، محکم به در کوبید و آن را باز کرد.چرا که در اتاقش از پشت قفل بود.در اتاقش هیچ چیز غیر عادی دیده نمیشد.انگار از این حالت جا خورده بود.خوب به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد که چند پیغام بر روی تلفن دفترش دارد.آخرین پیام را گذاشت و به آن گوش فرا داد:

- خیلی جا خوردی و عصبی هستی از این که صدای منو میشنوی.می تونم درک کنم که چقدر نگرانی! نتونستی به خواسته ات برسی. متاسفم که ناامیدت میکنم.اما باید چیزهای دیگه ای هم بدونی تا رویایی که داشتی به کابوس تبدیل بشه.خیلی سریع به ویلای شماره ۲۸ - خیابون کلرک خودت رو برسون . اونجا چیزی میبینی که آرزو میکنی هیچوقت نبینی"

حیرت فراوان وجود مایکل را گرفت.قاتل استوارت و شرلوک که در اتاق حضور داشت از شنیدن پیامی که برای لینک فرستاده شده بود به شدت عصبی بود.برای همین اسلحه اش را آماده کرد و ...

 


اتومبیلی در ساعت ۱۱:۲۳ آن روز، درجلوی ویلای شماره ۲۸ توقف کرد.از آن مردی با ژاکت سیاه و شلوار جینی خارج شد و به سمت ویلا حرکت کرد.به محض این که او جلوی درب ویلا قرار گرفت، در باز شد.او با آن که تعجب کرده بود، وارد ویلا گشت.اسلحه اش را آماده کرد و به سمت میزی که کنار باغ قرار داشت، حرکت نمود.کمی آن جا منتظر ایستاد که ناگهان مردی با کت و شلوار و کروات مشکی رنگ ، قامتی نسبتا بلند و موهای قهوه ای پررنگ و چهره ای با پوست روشن و خراشی روی صورتش روبروی او ظاهر شد.

آن ها چند لحظه در چشمان یکدیگر خیره شدند.سپس مردی که قامت بلندتری داشت لب باز کرد و گفت:این هم یک جای خوب برای یک برنامه نویس نابغه !"

دیگری که جا خورده بود ، گفت:چطور زنده موندی؟"

- همونطوری که استوارت زنده موند!"

در همین هنگام صدای گام هایی شنیده شد.گام های مردی با کت و شلوار سرمه ای رنگ و کروات زرشکی.

-رابرت! تو... تمام این مدت اینجا بودی؟"

- درسته .ممکن بود یه قاتل روانی به خاطر این که نقشه هاش لو نره ، هر کاری بکنه."

شرلوک که کتش را صاف میکرد خطاب به مایکل گفت:توی بیمارستان کارت اتاقت رو ازت دزدیدم.بعد سریع به اداره پلیس رفتم و از روی اثر انگشت استوارت، در گاو صندوق رو باز کردم.اونجا یه عکس بود از خودش و خانواده اش.پشت اون عکس یه امضا به همراه اسم ویلای اینجا بود.اون عکس در همین جا گرفته شده بود.بعدش که فهمیدم استوارت اینجاست ، کلکی رو که خودش برای فریب دادن تو سوار کرده بود رو به کار بردم.کیسه ی خون مصنوعی.دقیقا همون موقع که صحنه ی جرم رو بررسی میکردم فهمیدم که خون های روی زمین و روی تختخواب استوارت واقعی نیستند.اما بهت نگفتم.چون اصلا بهت اعتماد نداشتم.بعد اون در مخفی که به انبار ختم میشد رو پیدا کردم و از روی ردپاهایی که روی زمین بود فهمیدم که استوارت از اون جا فرار کرده.این چیزی بود که تو هم فهمیدی و برای همین به سردخانه ی بیمارستان لندن جنرال اومدی.تا اون جسد قلابی رو پیدا کنی.من هم دقیقا می دونستم که تو به اونجا میای برای همین سعی کردم گیرت بندازم. اما تو تیزتر و وحشی تر از اون چیزی که نشون میدی هستی.توی اون درگیری که بین من و تو اتفاق افتاد، در اون لحظه که گلوی من رو گرفتی من با دستم تونستم آستینت رو بگیرم و اون موقع بود که متوجه خالکوبی ستاره ای شکلی که رو مچ دستته ،شدم.و از اون موقع تردید کمی که داشتم به کلی از بین رفت."

شرلوک ادامه داد:شبی که با نقشه ی تو در اداره پلیس برق ها رفت ، دو نفر از افراد استوارت رفتند تا علت این حادثه رو بفهمند.اونا بگمن و مارکو بودند.از اونجا بود که فهمیدم سربازرس به اونا اعتماد زیادی داره.برای همین بود که اونا ، استوارت رو به اینجا آوردند.اون دو تا تنها کسانی بودند که از این نقشه خبر داشتند "

استوارت که دندان هایش را به هم میفشرد گفت:تمام مدت با یه قاتل رفاقت داشتم.برای خودم متاسفم.اون مرد برزیلی هم یه آکروباتباز بود که اون شب برای کشتن من به اداره پلیس فرستادی.اما نتونست من رو بکشه.اما به خاطر این که هویت تو فاش نشه .اون رو کشتی!"

مایکل که به نقطه ای خیره شده بود ، گفت:شش سال...شش سال مدتی بود که برای هک کردن سیستم بانکی آدما وقت گذاشتم....من نمی تونم به همین راحتی همه چی رو ببازم."

برای مدت کوتاهی همچون یک مجسمه شده بود. استوارت به او نزدیک شد و خواست به او دستبند بزند.اما ناگهان مایکل اسلحه اش را بیرون کشید و گردن استوارت را از پشت گرفت.شرلوک خواست اقدامی بکند اما لینک با اسلحه اش او را هدف گرفت.

شرلوک گفت:کار احمقانه نکن!"  مایکل گفت:احمقانه اینه که خودمو به به شما تسلیم کنم.اون وقت باید تمام کدها و رمزها رو بهتون بدم.که این غیر ممکنه."

استوارت با آرنجش ضربه ای به مایکل زد و توانست دست مایکل را کنار بزند.سپس مشتی به صورتش کوبید و او را هل داد.

درگیری و کشمکش سختی به وجود آمد که ناگهان صدای گلوله ای به گوش رسید. گلوله از اسلحه ی مایکل شلیک شده بود.خون از بدن استوارت بیرون میزد.دستش را روی جای گلوله گذاشت و با نفرت و خشم در چشمان مایکل نگاه میکرد.مایکل با خونسردی تمام اسلحه را روی پیشانی استوارت قرار داد.در حال کشیدن ماشه بود که شرلوک به او حمله ور شد.او سعی میکرد که اسلحه را از مایکل بگیرد اما نمی توانست.سر اسلحه به سمت شرلوک بود.او هر کاری میکرد تا از کشته شدن خود جلوگیری کند.در همین هنگام بود که چاقویی نیز به سمت پهلویش آمد.در دست راست مایکل تفنگش بود و در دست چپش ، چاقو دیده میشد.

در همین حین که هر دو دست یکدیگر را گرفته بودند ،شرلوک گفت:تو چپ دستی!... ولی من راست دستم!" 

سپس دست چپش را که با آن دست راست مایکل را گرفته بود، عقب کشید.مایکل لحظه ای تعادلش را از دست داد و شرلوک از همین فرصت استفاده کرد و سر اسلحه را به سمت صورت مایکل گرفت و شلیک کرد.

مایکل لینک با چشمانی باز روی زمین افتاد و جان سپرد.گلوله به درون دهانش رفته بود.

 


 

سر و صدای سکوت، خیابان بیکر را پر کرده بود.گاهی به نظر میرسید که این سروصدا از بین رفته است.ساختمان ۲۲۱B نیز فاقد از این سروصدا نبود.خانم هادسن به طبقه بالا رفت و گفت:آقایون! شام حاضره." 

جان به دلیل گلوله ای که به بدنش اصابت کرده بود با عصا راه میرفت.شرلوک هم روی کاناپه دراز کشیده بود و دوست کوچکش را در دستانش گرفته بود.جان گفت:لطفا اون جمجمه رو بذار کنار.اسپاگتی خوشمزه ای خانم هادسن درست کرده!"

شرلوک هنوز به جمجمه نگاه میکرد.

جان گفت:دیگه همه چی تموم شد.استوارت و لینک کشته شدند.اون اطلاعات هم که تو از گاوصندوق اتاق لینک برداشتی ، الان دست پلیسه ! پرونده مختومه است." شرلوک گفت:میدونم."  جان پرسید:پس در فکر چی هستی؟" 

شرلوک گفت:لپ تاپت رو باز کن." جان تعجب زده پرسید:برای چی؟" 

- کاری رو که بهت گفتم بکن.

سپس لپ تاپش را از روی میز برداشت و آن را روشن نمود.کمی بعد از تعجب فریادی سر داد.

شرلوک گفت:توقع نداشتم اینطوری عکس العمل نشون بدی!"

جان با ناراحتی گفت:یک روانی دیگه ...!"

شرلوک گفت:بله! بازی هکرها با اطلاعات مردم ادامه داره.امبدوارم بشه فایل هاتو برگردوند!"

پـــــــــایـــــــان

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 158
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 12:51 | نویسنده : شرلوک
شرلوک هولمز : آخرین مسابقه مک میلان--- نویسنده : mmasoudh
نظرات

 ایمیل های جدید برات اومده.به نظر مهم نمیان.اما اگه دنبال پرونده میگردی...خب یه ایمیل از یه خانواده به نام وینسنت برات ارسال شده.اونا گفتن که دخترشون یک هفته است که گم شده و از اون موقع تا حالا هیچ خبری ازش ندارن...و...میشه بپرسم چرا هیچ حرفی نمیزنی؟" شرلوک روی کاناپه دراز کشیده بود.پاهایش کشیده بودند، دستانش روی سینه اش قرار داشتند و چشمانش بسته بودند.

مانند مرده ای که در تابوت خوابیده باشد.جان دوباره به لپ تاپش نگاهی انداخت و به دنبال یک ایمیل مناسب برای شرلوک میگشت.کمی بعد دوباره جان گفت:این یکی فکر کنم به درد بخوره.ماجرای پسری که چپ کرد." ناگهان چشمان شرلوک باز شدند.او پرسید:یعنی چی چپ کرد؟" جان گفت: از طرف یک نفر به اسم نویل گرگسون." شرلوک تکرار کرد:یعنی چی چپ کرد؟"

جان گفت:بذار پیامشو برات بخونم:

سلام آقای هولمز! امیدوارم حالتون خوب باشه.از آخرین دیدار ما مدت زیادی میگذره.اخیرا درگیر پرونده ای مشکوک شدم.ماجرایی مربوط به یک مسابقه اتومبیلرانی.پسری 28 ساله به نام تام مک میلان که اخیرا در یکی از مسابقه ها جان باخت.خیلی ها میگن که مرگ اون فقط یه سانحه بوده.مرگ به خاطر سهل انگاری و سرعت زیاد.اما با توجه به مهارت و افتخارات اون،این مسئله نمیتونه این قدر ساده باشه.به هر حال اگر تمایل داشتید میتونید به بیرمنگام، به اداره پلیس خیابان ولف تشریف بیارید.لطفا قبلش به من اطلاع بدید.ازتون ممنون میشم.دوستدار شما:نویل گرگسون."

 

شرلوک از جایش برخاست و دستانش را به هم زد و گفت:خوبه.برای یک سربازرس جوان همین که فقط فکر میکنه پرونده خیلی مشکوکه کافیه.این پرونده رو ما حل میکنیم.مدتهاست که یک پرونده ی درست و حسابی گیرم نیفتاده بود.مطمئنم که کلی سرمون رو گرم میکنه.همین حالا بهش خبر بده که ما عازم بیرمنگام میشیم.باید آماده بشی جان!" جان پرسید: خب حالا کی به سمت بیرمنگام حرکت کنیم؟"

شرلوک مصمم گفت:همین امروز باید وسایل و مقدمات رو آماده کنیم تا فردا حرکت کنیم."

..........................................................................................................................

 و در ساعت 10:30 صبح فردای آن روز یعنی 15 ماه می،شرلوک به همراه جان عازم میدلند غربی به مقصد بیرمنگام شدند.آن ها یک کوپه ی اختصاصی داشتند و به غیر از آن دو نفر، فرد دیگری در کوپه نبود.یک ربع پس از به راه افتادن قطار، جان پرسید:نویل گرگسون کی هست؟از چه زمانی همدیگر رو میشناسید؟" شرلوک لبخندی زد و پاسخ داد:من به خاطر حرفه و مهارتم با خیلی از پلیس ها از جمله سربازرس ها ارتباط دارم.پرونده ای که ما دو تا رو با هم آشنا کرد،مربوط به سه سال پیشه.اون خیلی جوونه و بی تجربه است.هر چند یکی مثل لسترید فاکس هم با این که مدت کمی نیست دارای چنین شغلیه، به نظر من یه کودن به تمام معناست.اما به عقیده ی من نویل از اون بهتره."  

..................................................................................................................................................................................................................................

پس از رسیدن قطار به ایستگاه بیرمنگام، شرلوک و جان وسایلشان را برداشتند و با پیاده شدن از قطار یک تاکسی اختیار کردند.آنها برای اقامت خود اتاقی را در یک هتل رزرو کردند.ساعت 6 بعد از ظهر شرلوک با گرگسون تماس گرفت و او را به رستوران هتل دعوت کرد.45 دقیقه گذشت تا اینکه سر و کله ی مردی کوتاه قد تقریبا هم قد با جان،با موهای مشکی و یک کت و شلوار سرمه ای رنگ کنار میز شرلوک و جان پیدا شد.او سلام کرد و دستان شرلوک و جان را فشرد.سپس درباره ی جان از شرلوک سوال کرد.چرا که او نیز مانند خیلی های دیگر جان را نمیشناخت.جان خود را معرفی نمود و لبخندی را بر چهره گرگسون جاری کرد.کمی بعد آنها نشستند و گرم صحبت شدند.نویل گفت:همونطور که توی پیام هم براتون نوشته بودم، ماجرا از این قراره که یه پسر جوون ماهر به نام تام مک میلان در مسابقات اتومبیلرانی چند روز پیش توی یکی از مهم ترین مسابقاتش جون خودش رو از دست داد.از محوطه ی مسابقه به کلی خارج شد و ماشینش بعد از چند بار معلق زدن داغون شد و خودش هم جان باخت.خب خیلی مسخره است که بگیم مرگ اون فقط به خاطر یک حادثه بوده.مسیر این مسابقه خیلی دارای پیچ و خم نبوده.اون قبلا توی مسابقات خیلی از این سخت تر موفق شده مقام اول رو کسب کنه.پس چه طور چنین اتفاقی برای یک راننده حرفه ای رخ داده؟"  شرلوک لبخندی زد و گفت:نویل تو باهوش تر از اونی هستی که فکر میکردم! اگه الان فاکس اینجا بود حرف های تو رو تکذیب میکرد."
نویل گفت:من به این دلیل که به نابغه بودن شما در این جور مسائل واقف هستم،شما رو به بیرمنگام دعوت کردم."

شرلوک پرسید:از اطرافیانش چیزی دستگیرت نشد؟"
نویل گفت:خب اونطور که به من گفتند،قبل از دعوت شدن مک میلان به گروه ماشین رانی.یه نفر بوده که با پیوستن مک میلان به تیم ،اخراج شده.یعنی مک میلان جانشین اون شخص در تیم بوده.خب این میتونه انگیزه خوبی برای یک قتل باشه.اما خب چیزی که ذهن ما رو مشغول کرده اینه که اون فرد برادر زن مک میلان بوده.اخراج اون مربوط به دو سال پیشه.یک موضوع دیگه هم هست که چرا اون الان این کار رو انجام داده.مگه قبلا فرصت نداسته که این کار رو بکنه؟پس این شک و تردیدها میتونن ثابت کنند که اون قاتل نیست."
 شرلوک پرسید:اتومبیل رو ندادید بررسی کنند؟" نویل گفت:چرا.اما هنوز گزارش ها و نتایج آماده نشدند." جان پرسید:بقیه افراد چی؟هم تیمی هاش بهش حسادت نمیکردند؟" نویل گفت:مک میلان مایه افتخار اون تیم بوده.چرا باید بهش حسادت کنند؟" شرلوک گفت:باید درمورد هم تیمی هاش هم تحقیق کنیم.به هر حال پرونده خیلی جالبیه.اولین باره که چنین پرونده ای گیرم اومده.به هر حال من و جان از فردا تحقیقات خودمون رو شروع میکنیم."


 

فردای آن روز یعنی 16 می ، شرلوک و جان به محل تمرین تیم ماشین رانی رفتند.ابتدا به دفتر آنجا مراجعه کردند.مسئول دفتر مردی به نام "جیم داوس" بود.شرلوک و جان ابتدا خود را معرفی و سپس موضوع مسابقه ی اخیر را مطرح کردند.شرلوک پرسید:ممکنه یک نقشه به من بدید و مسافت مسابقه رو در اون مشخص کنید؟" داوس گفت:البته." سپس نقشه ای را روی میز گذاشت.شرلوک به نقشه نگاهی انداخت و کمی بعد پرسید:محل شروع مسابقه کجا بوده؟" داوس نقطه ای را با انگشت اشاره نشان داد و گفت:در این نقطه." شرلوک گفت:و خط پایان؟" داوس نقطه ای دورتر را نشان داد و گفت:در این محل خط پایان بوده."  شرلوک گفت:پس تقریبا مسافت مسابقه 20 کیلومتر بوده.و یک سوال دیگه کجا اتومبیل تام مک میلان رو که از محوطه خارج شده بود پیدا کردید؟" داوس گفت:اتومبیل و جنازه رو جایی پیدا کردیم که تقریبا میشه گفت با نقطه ی شروع 9 کیلومتر فاصله داره.یعنی جایی نزدیک این نقطه.البته بهتون بگم که این مسابقه بیشتر جنبه ی تمرینی داشت تا جنبه رقابت." شرلوک همه نقاط را علامت گذاری نمود.سپس تشکر کرد و به همراه جان از آنجا خارج شد.

 

..................................................................................................

 

 نیم ساعت بعد آنها به سمت محل مسابقه حرکت کردند.آنجا یک جاده ی خاکی بود و سرتاسر آن محدوده را با نوار احاطه کرده بودند.شرلوک خم شد و به نقطه ی شروع اشاره کرد.جای لاستیک ماشین ها در آنجا دیده میشد.شرلوک شروع کرد به قدم زدن و به جلو حرکت کرد.جان گفت:باید حدود 9 کیلومتر رو پیاده بریم.خیلی زیاده.اما خب چه میشه کرد؟" شرلوک قدری فکر کرد و گفت:جان! تو برو دنبال گرگسون و ازش بپرس که نتیجه آزمایشات اومده یا نه؟" جان گفت:بسیارخوب." سپس جان، شرلوک را ترک کرد و از محوطه خارج شد.شرلوک به جست و جویش ادامه داد.او پیاده مسافت را طی میکرد.گاهی روی زمین مینشست و رد لاستیک ها و چیزهای دیگر را بررسی می نمود.گاهی هم می دوید.سرانجام به محل تقریبی تصادف رسید که سر یک پیچ بود.در آنجا آثار تصادف دیده میشد.شرلوک با خودش تصور میکرد که چگونه اتومبیل از محدوده مسابقه خارج شده و شروع به معلق زدن کرده است.او میدانست که اتومبیل باید با سرعتی زیاد از محوطه خارج شده باشد.اما برایش عجیب بود که یک اتومبیل با داشتن یک راننده حرفه ای سر یک پیچ با چنین سرعتی از محوطه خارج شده است. مسئله ای دیگر این بود که اثری از ترمز هم در آنجا دیده نمیشد.

 

 .....................................................................................................

 

دو ساعت بعد، شرلوک به هتل بازگشت.در آنجا جان و گرگسون را دید.گرگسون از روی صندلی برخاست و گفت:آقای هولمز! جواب آزمایشات روی اتومبیل مک میلان به دستمون رسیده.خودتون بررسی کنین." سپس کاغذی را به دست شرلوک داد.شرلوک کاغذ را خواند.نتایج چنین چیزهایی را بیان میکردند:سپر جلو از جا بیرون آمده،سرعت از حد معمول سرعت مسابقه خیلی بالاتر بوده و دائما هم بیشتر میشده،در عقب کاملا فرو رفته و رنگش تا حد زیادی رفته و ساییده شده و ...

 

   شرلوک بشکنی زد و گفت:همون چیزی رو که میخواستم به دست آوردم.این جا نوشته شده که سرعت دائما بالا میرفته این چیزیه که خودم هم در بررسی راه به ذهنم رسید.و این ثابت میکنه که ترمز ماشین دچار اختلال شده."  جان متعجب پرسید:یعنی ترمزش بریده شده؟" شرلوک گفت:دقیقا.اگر ماشینی ترمز کنه،قطعا اثر لاستیکش روی جاده میمونه.منظورم جاده مسابقه است.چون اون جاده خاکی بوده،باید اثر ترمز روی اون بمونه.ولی در خط تام مک میلان چنین اثری دیده نشده.به خاطر همین هم من به این موضوع مشکوک شدم." گرگسون گفت: حالا که شیوه ی قتل رو فهمیدیم،باید دنبال قاتل بگردیم." شرلوک گفت:با این حال من هنوز به یک موضوع دیگه مشکوکم."  گرگسون پرسید:چه موضوعی آقای هولمز؟" شرلوک گفت:ازت میخوام که کاری کنی تا جسد رو کالبدشکافی کنن.باید از خیلی چیزها مطمئن بشیم." جان پرسید:منظورت چیه؟" شرلوک گفت:به زودی خودتون میفهمید.نویل بهتره کاری رو که بهت گفتم جدی بگیری.پس تا فردا خداحافظ." سپس جان و نویل را ترک کرد و با آسانسور به طبقه بالا رفت.جان و گرگسون به یکدیگر نگاه میکردند و با خود فکر میکردند که شرلوک چه در سر دارد.اما با این حال اطمینان داشتند که کار او دلیلی خواهد داشت.   

 

 

 

 

صبح روز بعد،وقتی جان از خواب برخاست متوجه شد که شرلوک در اتاق نیست و تختش مرتب شده.جان دور و برش را گشت و متوجه کاغذی که به آینه چسبیده شده بود گردید.او کاغذ را خواند:صبح به خیر جان! من رو ببخش که بی خبر رفتم.امروز برای تحقیق بیشتر در رابطه با پرونده ی مک میلان به خانه اون میرم تا با همسرش صحبت کنم.شرلوک." جان گفت:حیف شد.من خیلی مشتاق بودم تا توی حل این معما بهش کمک کنم ولی مثل اینکه خودش تنهایی میخواد حلش کنه."

 

..............................................................................................................................

 

شرلوک روی صندلی در خانه مک میلان نشسته بود و در حال نوشیدن یک فنجان چای بود.دوشیزه مک میلان روبروی او نشسته بود.او کلاهی توردار صورتی رنگ و یک لباس صورتی نیز بر تن داشت و شرلوک هم کت و شلوار مشکی رنگش را به تن کرده بود و منتظر شنیدن صحبت های همسر مک میلان بود.شرلوک پرسید:میتونم بپرسم که خبر مرگ شوهرتون رو کی شنیدید؟" دوشیزه مک میلان گفت:آه.خب فکر کنم یک ساعت پس از تصادف خبر مرگ تام رو شنیدم.واقعا براش متاسفم.مسلما اعضای تیم هم از مرگ اون ناراحتند.تام افتخار اونا بود." شرلوک گفت:مطمئنا همینطوره.اما... میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟شما به نظر اونقدر ناراحت نمیاین.من رو ببخشید اما کوچکترین غمی توی چهره تون احساس نمیکنم." زن جواب داد:فکر نمیکنم زیاد ناراحت کننده باشه.از مرگش خوشحال نیستم ولی اون شوهر خوبی نبود.این اواخر خیلی اختلاف بین ما افتاده بود.باید بهتون بگم که اون منو کتک هم میزد.ما میخواستیم از هم طلاق بگیریم.اگر هم گفتم که متاسفم برای تیمش و دوستانش متاسفم." شرلوک فنجان را روی میز گذاشت و گفت:شنیدم که برادرتون به خاطر تام از گروه اخراج شده.میشه بگید رابطه ی اونا با هم چه طوری بود؟" دوشیزه مک میلان پاسخ داد:آقای هولمز!به نظر من مرگ اون یک حادثه رانندگی بوده این طور که اعلام شده.به هرحال درسته که اون جای برادرم رو گرفت اما این دلیلی نمیشد که برادرم بهش حسادت کنه.واقعا این خیلی مسخره است که کسی بخواد اونو متهم کنه." شرلوک گفت:بله.متوجهم.اما در مورد مرگ همسرتون فکر نمیکنید که مرگ اون جدی تر از این حرف ها باشه؟" در همین هنگام در ورودی خانه باز شد و مرد جوان و درشت استخوانی وارد خانه شد.او انگار میخوات باعجله چیزی بگوید.پس بی درنگ لب گشود و گفت:مینروا باید...." خانم مک میلان ایستاد و رو به مرد جوان گفت:اوه مایکل!کجا بودی؟ایشون آقای شرلوک هولمز هستند که درباره ی قتل تام میخوان تحقیق کنند." اما ناگهان زن آرام جلوی دهانش را گرفت و کمی سرخ شد.مایکل به سرعت لبخندی زد و گفت:خوش آمدید آقای هولمز.باعث افتخاره که...." شرلوک برخاست و گفت:می بخشید که حرفتون رو قطع میکنم.اما من واقعا عجله دارم و باید برم.خدانگهدار" مایکل و مینروا از شرلوک خداحافظی کردند.سپس شرلوک آنجا را ترک کرد و به سمت هتل حرکت نمود.

 

.................................................................................................................................

 

- این تمام ماجرا بود.جان نظرت چیه؟"

 

- خب اونا معلومه رابطه جالبی با تام مک میلان نداشتند...و....بعید نیست از مرگش خوشحال باشند.

 

شرلوک در حالی که روی تختش نشسته بود، به جان نگاه میکرد.او گفت:تنها چیزی که میتونی بگی همینه؟دقیقا هر چیزی رو که شنیدم و گفتم برات بازگو کردم.البته حرفی که میزنی منطقیه ولی اینو هر آدمی که مغزش پر از چیز های خسته کننده و کسالت آوره و در زمینه جرم و جنایت هیچ سررشته ای نداره هم میتونه بگه."

 

جان سرش را خاراند و گفت:میشه بگی نتیجه گیری های دیگه چیه؟

 

شرلوک گفت:هنگامی که مایکل وارد شد مینروا بهش گفت ایشون آقای هولمز هستند که میخوان درباره قتل تام تحقیق کنن." جان پرسید:خب این کجاش عجیبه؟" شرلوک گفت:وقتی مینروا اینو به برادرش گفت، مایکل اصلا تعجب نکرد.خواهرش از کلمه قتل استفاده کرد.در حالی که اونا اصرار دارند  بگن که مرگ تام فقط یه حادثه بوده.خب چنین رفتاری خیلی مشکوکه."

 

 

 

شرلوک به همراه جان بر روی  مبل در طبقه همکف  هتل نشسته بود و منتظر نویل گرگسون بود.انگشتانش را به هم میفشرد  و دائما در حال فکر کردن بود.در همین هنگام سر و کله ی گرگسون پیدا شد که پوشه ای را در دست داشت.او به طرف آنها قدم برداشت و گفت:باز هم سلام.همینطور پیچیده ترمیشه. من که دارم بیش از قبل گیج میشم.محتویات معده مقتول رو که بررسی کردیم ،متوجه شدیم که قبل از مسابقه مواد مخدر مصرف کرده.اما مقدارش در حد مرگ نبوده ولی اونقدری بوده که به خاطرش خواب آلود بشه."

سپس پوشه را به دست شرلوک داد.او کاغذ های درون پوشه را برداشت و به بررسی آن ها پرداخت.جان گفت:این یعنی ..."  شرلوک به سرعت گفت:یعنی این که یکی از دلایل مرگش هم همین بوده.علاوه بر این که ترمزش رو بریده بودن،به دلیل خواب آلودگی، قدرت تصمیم گیریش برای اینکه حداقل از ماشین بپره بیرون هم ضعیف شده.برای همین هم نتونسته درست تصمیم بگیره و به دلیل از دست رفتن تمرکز،متوجه بالا رفتن بی رویه ی سرعتش نشده.بعدش هم به مقصدش یعنی مرگ رسیده.حالا ما نحوه ی قتل رو به خوبی فهمیدیم.فقط باید قاتل رو پیدا کنیم." جان گفت:باید خودت شخصا با هم تیمی هاش صحبت کنی." گرگسون گفت:من هم موافقم." شرلوک گفت:خب کی میتونی شرایط رو ترتیب بدی نویل؟" نویل گفت:امروز، ساعت 5 بعد از ظهر چطوره؟" شرلوک گفت:خوبه پس امروز میایم به اداره پلیس." نویل پوشه را برداشت و خداحافظی کرد و از در هتل خارج شد.پس از رفتن او، جان که به نظر میرسید چیزی فکرش را مشغول کرده است،گفت:اما یه چیزی با عقل جور در نمیاد.قبل از مسابقه همه باید یه آزمایش بدن تا از سلامتی جسمانیشون اطمینان کامل به دست بیاد.چطور ممکنه اونا متوجه مصرف مواد مخدر توسط تام نشده باشند؟" شرلوک گفت:سوال خوبیه.اما من در جواب این سوال میتونم بگم که ممکنه اصلا اونا نمیخواستند متوجه چنین چیزی بشن." جان پرسید:منظورت چیه؟" شرلوک گفت:خیلی واضحه.کلید این سوال میتونه دو چیز باشه.رشوه و یا تهدید.قاتل نمیخواسته از ماجرا بویی برده بشه برای همین یا از رشوه و یا از تهدید استفاده کرده تا کسی از این قضیه با خبر نشه.البته یه احتمال دیگه هم وجود داره که قاتل و هم دستانش از مسئولین آزمایشات باشند." جان گفت:یعنی کسانی که به مایکل و مینروا ختم میشن؟" شرلوک گفت:احتمالش هست.ماجرا کثیف تر از اون چیزیه که در ابتدا فکر میکردم.ولی قاتل نباید بفهمه که ما بویی بردیم.وگرنه ممکنه فرار کنه."

..........................................................................................................

ساعت 5 بعد از ظهر در اداره پلیس هم تیمی های تام مک میلان دیده میشدند که برای تحقیقات پلیس به آنجا آمده بودند. آنها سه نفر بودند که به همراه مربی و کادر اصلی تیم شش نفر میشدند.شرلوک نیز به تنهایی درآنجا منتظر بود.پس از این که نویل ترتیب همه چیز را داد و شرایط بازجویی را فراهم کرد،شرلوک به اتاق بازجویی رفت و به ترتیب هم تیمی های تام وارد اتاق می شدند.اولین نفر یک پسر 27 ساله به نام "پیتر گرین" بود.شرلوک اولین سوالاتش را درباره ی شب قبل از مسابقه و روز برگزاری آن پرسید.صحبت های پیتر این چنین بود:من و تام به همراه یکی دیگه ازهم تیمی ها به نام "مکس لویت" با هم خیلی صمیمی بودیم.تیم ما خیلی افتخارات به دست آورده بود.به خصوص به خاطر تام.ستاره ی تیم ما تام بود.ما در روز مسابقه غرور و اعتماد به نفس زیادی داشتیم و حتی میتونم بگم که از بردمون مطمئن بودیم.ابتدای مسابقه ما از خیلی ها جلو زدیم.اما تام که در ماشینرانی خبره بود، از همه جلو زد  و سرعتش خیلی بالا بود.همین اعتماد به نفس ما رو بالا میبرد.من نفر سوم بودم و نفر دوم هم "دیوید جرارد" از تیم حریف بود.مطمئن بودم که تام مهارت بیشتری نسبت به جرارد داره.فاصله ی تام با ما دوتا خیلی زیاد شده بود.تا اینکه وقتی به یکی از پیچ های سخت جاده رسیدیم،دیدم که یه ماشین شبیه به اتومبیل تام چند متر دورتر از محوطه ی مسابقه وارونه افتاده.سریع روی ترمز زدم و ماشینم رو کنار محوطه پارک کردم.دیوید جرارد بی اعتنا به جریان به راهش ادامه میداد و در پایان هم اون برنده مسابقه شد.اما اصلا برای من مهم نبود.من فورا از ماشین پیاده شدم و به سمت اتومبیل تام دویدم.سریع خودم رو به در راننده رسوندم و اون رو باز کردم و متوجه شدم که تام شدیدا مجروح شده.اون رو از ماشین بیرون کشیدم و روی دوشم انداختم.سوار ماشینم کردمش و خیلی سریع مخالف جهت مسابقه حرکت کردم تا اینکه پس از مدتی به نقطه ابتدا رسیدم.اعضای تیم با دیدن وضعیت تام سخت شگفت زده شده بودند.خیلی زود یه آمبولانس خبر کردند اما بی فایده بود.چون دیگه نفس نمیکشید."    شرلوک گفت:قبل از مسابقه چیزی نخوردین؟" پیتر گفـت:چرا...قبل از این که از سلامتی جسمی مون اطمینان پیدا بشه و از ما آزمایش بگیرند.مکس سه تا آبمیوه برامون گرفت و سه تایی با هم خوردیم." شرلوک بار دیگر پرسید:آزمایش چطور؟همگی آزمایش دادید تا وضعیتتون چک بشه؟" پیتر گفت:بله.اما رئیس آزمایشات اون روز خیلی دیر اومد و ما یک آزمایش جزئی دادیم." شرلوک گفت:و تو نمیدونی که علت تاخیر رئیس آزمایشگاه چی بود؟" پیتر گفت:بعد از مسابقه فهمیدم که تصادف کرده و علت تاخیرش هم همین بوده." شرلوک به صندلی تکیه داد و گفت:ممنونم پیتر.میتونی بری!"      

 

 

یک روز بعد

 

- خب حالا کاری که باید بکنیم  اینه که مایکل و مینروا  رو زیر نظر بگیریم .موضوع دیگه ای هم که هست باید با مسئول آزمایشگاه صحبت کنیم و یه هدف دیگه هم داریم که اون کسی نیست جز مکس لویت دوست تام. خیلی از تکه های پازلمون داره میره سر جاش. ولی چیزی رو که باید بفهمیم اینه که کی این پازلو خراب کرده ." شرلوک در حالی که روی تخت اتاقش نشسته بود این ها را به جان میگفت.جان پرسید: به نظرت بهتر نیست به سربازرس گرگسون خبر بدیم؟" شرلوک گفت: فایده ای نداره . اونم کاری رو میکنه که ما میخوایم انجام بدیم.با این کار اوضاع به هم میریزه و مظنونین ما متوجه کارمون میشن. تو بهتره که بری مکس لویت رو که آدرسش رو دیروز از خودش پرسیدم زیر نظر بگیری. منم میرم دنبال کار مایکل و مینروا.  "  

 

 

 

 

 


  دو ساعت بعد شرلوک خودش را به چند متری خانه مک میلان رساند و خودش را پشت درختی پنهان کرد . بیش از نیم ساعت آنجا بود تا اینکه یک اتومبیل فورد مشکی رنگ که یکی از چراغ های جلویش شکسته شده بود از پارکینگ  خانه خارج شد . راننده آن مایکل برادر مینروا  بود.  شرلوک شماره پلاک آن را با دقت نگاه کرد و آن را علاوه بر اینکه روی کاغذی یادداشت کرد به خاطرش نیز سپرد .  کم تر از پنج دقیقه بعد مینروا با لباس آبی  کم رنگ و یک کلاه نقره ای از خانه خارج شد. او منتظر یک تاکسی بود که بالاخره یک تاکسی جلویش ایستاد و او سوار آن شد و به مقصدی که هنوز شرلوک از آن خبر نداشت حرکت کرد. شرلوک نیز به سرعت یک تاکسی گرفت و او را تعقیب نمود . بیست دقیقه بعد تاکسی تقریبا در مرکز شهر بیرمنگام  رو به روی پارک  "هانسوورت"  توقف کرد و مینروا از آن تاکسی خارج شد و به سمت پارک حرکت کرد .  شرلوک نیز از تاکسی پیاده شد و به دنبال مینروا رفت.  او وارد  پارک شد و کنار فواره ای بزرگ ایستاد. شرلوک حدس میزد که او باید منتظر کسی باشد .  در همین هنگام شرلوک با جان تماس گرفت و خواست از وضعیت مکس لویت جویا شود . کمی بعد جان موبایلش را برداشت و شروع به صحبت کرد. شرلوک پرسید: خب الان کجایی؟" جان جواب داد:همین الان مکس وارد هانسوورت پارک شد . منم دارم میرم اونجا." شرلوک که سخت شگفت زده شده بود گفت: خدای من! چطور ممکنه؟؟" در همین هنگام فردی کم کم به فواره نزدیک میشد. که به نظر میرسید همان شخصی باشد که مینروا انتظارش را میکشد. آن شخص کنار فواره توقف کرد و جلوی مینروا ایستاد. حدس شرلوک درست بود .او مکس لویت بود که میخواست با مینروا ملاقات کند. مکس و مینروا میگفتند و میخندیدند. حالا دیگر شرلوک تقریبا میدانست که چرا تام مک میلان  مینروا را کتک میزد . چرا با او بدرفتاری میکرد. این ها همگی انگیزه خوبی برای  انجام یک قتل بود . مکس هم انگیزه خوبی برای ارتکاب جرم داشت.  شرلوک به جان گفت: جان! فورا ازشون عکس بگیر و برگرد به هتل. " جان گفت : بسیار خوب."  سپس موبایل را قطع کرد و به سرعت از پارک خارج شد. شرلوک در حین این که پارک را ترک میکرد با نویل تماس گرفت. وقتی نویل گوشی را برداشت شرلوک گفت: خوب گوش کن بهت چی میگم . همین امشب تمام هم تیمی ها و مسئولین آزمایشات تیم  به همراه  همسر مک میلان و برادرش رو توی رستوران "کراوچ" که نزدیک به محل تمرین تیم اتومبیلرانیه جمع کن. خودت هم با چند تا از افرادت به اونجا برو. من و دکتر واتسون هم میایم اونجا . امشب میخوام همه چی رو روشن کنم."

 

 


 

  و در ساعت ۸:۲۷ شب همگی در رستوران کراوچ حاضر بودند. یکی از افراد سربازرس گرگسون مراقب در رستوران بود. میهمانان این  رستوران مایکل و مینروا  به همراه پیتر گرین ،مکس لویت ، مارکوس جونز که هم تیمی های تام بودند ، جیم داوس مسئول برگزاری مسابقه ، دکتر باب سیفمن و همکارانش ، سربازرس گرگسون و چند تن از افرادش و درنهایت شرلوک هولمزهمراه با دکتر جان واتسون . وقتی شرایط کاملا مهیا شد ، شرلوک در نظر همه برخاست و صحبت هایش را شروع کرد. او گفت : دوستان عزیز ممنونیم که دعوت ما رو پذیرفتید. من شرلوک هولمز هستم و ایشون هم همکارم دکتر واتسون هستند . همون طور که میدونید اخیرا در  یکی از مسابقات تیم ، فردی جونشو از دست داده. اتفاقی که به ظاهر حادثه بوده اما در عین حال یک قتل رخ داده. طبق گزارش پزشکی قانونی تام مک میلان قبل از انجام مسابقه مقداری مواد مخدر مصرف کرده. حالا سوال اینجاست که چطور ممکنه مسئولین آزمایشات تیم که وظیفه بررسی وضعیت جسمانی مسابقه دهندگان رو بر عهده دارند ، چطور ممکنه متوجه این موضوع نشده باشند. دکتر سیفمن شما روز مسابقه تصادف کردید و نتونستید به محل برگزاری مسابقه  برسید. میتونید بگید که دقیقا در کجا و با چه نوع ماشینی تصادف کردید؟ " سیفمن جواب داد : خب . . . من اون روز هنگامی که در خیابان "دنت" بودم  وقتی  چراغ سبز شد و خواستم حرکت کنم یک دفعه یک اتومبیل فورد مشکی رنگ از سمت راست  با سرعت به من کوبید. انگار که خیلی عجله داشت بعدش هم فرار کرد.  در عقب آسیب دید. ولی با این حال خسارت زیادی نداشت. اما حداقل باعث این شد که نتونم به مسابقه برسم . " شرلوک پرسید: شماره ی اون اتومبیلی که به شما زد رو به خاطر ندارید؟" او گفت: متاسفانه نه. اما یادمه که دو شماره اولش ۳۳ بود.خواستم شماره اش رو بردارم ولی خیلی با سرعت فرار کرد. "  شرلوک لبخندی زد و گفت: خوبه و یه سوال دیگه. آیا شما به همکارانتون در آزمایشگاه اعتماد دارید؟ یعنی به تنهایی میتونند کارشون رو به خوبی انجام بدن؟"  سیفمن سرش را خاراند و گفت: آه . . . خب. . . تا حدودی بله." شرلوک گفت: بسیار خوب! چند روز قبل به دیدار دوشیزه مک میلان و برادرشون رفتم. در ابتدا مایکل حضور نداشت اما پس از یه مدت کوتاه  مایکل هم  وارد خانه شد. وقتی که خواهر و برادر همدیگر رو دیدند ، خواهر به برادرش گفت: ایشون آقای هولمز هستند و اومدند در رابطه با قتل تام تحقیق کنند."  مینروا از کلمه "قتل" استفاده کرد اما مایکل اصلا تعجب نکرد.واقعا جالبه." مایکل به نشانه اعتراض برخاست و صدایش را بالا برد که نویل او را نشاند. شرلوک ادامه داد:یکی از دوستان تام مک میلان یعنی پیتر گرین به ما گفته که قبل از مسابقه ، خودش ، تام و یکی دیگه از دوستانش به نام مکس لویت هر کدوم یه لیوان آبمیوه نوشیدند.این آبمیوه ها رو خود مکس خریده بوده و بعد از اون هیچکدوم از اون ها چیزی نخوردند و بعد آزمایش دادن.اما چیزی که در این بین خیلی جالبه اینه که همین امروز مکس و مینروا در هانسوورت پارک ملاقاتی داشتند.ما از این ملاقات چند تا عکس هم گرفتیم.واقعا خیلی جالبه...." مکس اخمی کرد و دندان هایش را به هم فشرد. 

 

- و قبل از این ملاقات اتومبیل مایکل رو دیدم که یک فورد مشکی بود و چراغ جلوش شکسته شده بود و در حین ناباوری شماره پلاکش هم با ۳۳ شروع میشد.براتون آشنا نیست؟" 

 

حاضران به مایکل نگاهی انداختند.او نیز آشفته به نظر میرسید. شرلوک ادامه داد:ما اتومبیل تام رو هم دادیم تا آزمایش کنند و طبق جواب هایی که به دست آوردیم سیستم اتومبیل تام مکمیلان هم دچار اختلال شده. حالا دو موضوع رو باید فهمید.اینکه چه کسی ترمز اتومبیل رو بریده و اینکه برای چی تام مواد مخدر مصرف کرده.خب همون طور که درباره رابطه مکس و مینروا صحبت کردم ، باید بگم که مواد مخدر درون همون نوشیدنی بوده که مکس به تام داده و مواد مخدر هم به قدری بوده که بتونه تام رو دچار خواب آلودگی کنه و به همین دلیل اون متوجه بالا رفتن غیر عادی سرعتش که توسط دستکاری شدن ترمزش انجام گرفته نشده چون تمرکزش از بین رفته و در نهایت جون خودشو از دست داده.و آخرین سوال اینه که کی ترمز رو بریده؟ ..." 

 

در همین هنگام مینروا برخاست و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: بسه! بسه دیگه!کافیه ! بهت تبریک میگم .تو خیلی باهوشی.اون کسی که دنبالش هستید منم .من ترمز  اتومبیل تام رو بریدم. من کسی بودم که باعث شد اون بمیره.من بهش خیانت کردم.ازت خواهش میکنم دیگه بس کن هولمز! خواهش میکنم...." شرلوک سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. برای لحظاتی رستوران را سکوت فرا گرفت.پس از چند لحظه شرلوک رو به مسئولین آزمایشات کرد و گفت:کی از شما خواست که آزمایش کاملی از اعضای تیم گرفته نشه؟" آنها که یک زن و دو مرد بودند.به یکدیگر نگاه کردند.سرانجام یکی از آنها گفت:مایکل.اون از ما خواسته بود و برای این کار بهمون مبلغی رو پرداخت کرد.

 

شرلوک آهی کشید و نگاهی به گرگسون انداخت.نویل به افرادش دستور داد تا مجرمین را دستگیر کنند.

 

.....................................................................................................................................

 

- دلم برای بیرمنگام تنگ میشه.امیدوارم بتونیم بازم به اینجا بیایم. نظر تو چیه شرلوک؟

 

شرلوک که روی صندلی قطار افتاده بود و میخواست بخوابد گفت:من که دلم برای خونه تنگ شده.امیدوارم خانم هانسن از دیدن ما خوشحال بشه و دیگه غرغر نکنه.لندن برای ما بهترین جاست جان.آرزوی دیگه ای که دارم اینه که پرونده بعدی هر چه زودتر از راه برسه چون من که نمیتونم زیاد صبر کنم.

 

.......................................................... ...... پایان...........................................................

 

امیدوارم از این داستان که به قلم خودم نوشته بودم ، لذت برده باشید. کمبود ها را به بزرگیتان ببخشید.

 

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 91
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 12:48 | نویسنده : شرلوک
شرلوک هولمز: سارق چهره - داستان--- نویسنده : mmasoudh
نظرات

_ الان تو مطبی که استخدام شدم کارم خیلی راحته فقط اولش سخت بود.شاید دلیلش آشنا نبودن با محیط و افراد بوده.به هر حال الان که خیلی کارم رو دوست دارم.پزشک ارتش شاید خیلی به درد ین کار بخوره."   شرلوک گفت:پزشک عمومی.امیدوارم پرونده های من برای کارت مزاحمت ایجاد نکنه.به هر حال من تیراندازی تو رو به هر چیزی ترجیح میدم.باید به منم یاد بدی.تا بتونم از دو کیلومتری آهو شکار کنم." در همین هنگام خانم هانسن به طبقه بالا آمد و گفت:عصر به خیر! شرلوک! سربازرس فاکس اومده باهات ملاقات کنه." شرلوک نگاهی به جان کرد و گفت:فاکس؟احتمالا یه پرونده جالب دیگه در راهه.خب بهتره راهنماییشون کنین." چند لحظه بعد فاکس وارد واحد آنان شد و پس از سلام و احوالپرسی اش با شرلوک و جان،ماجرایی را برای آن ها بازگو نمود.فاکس شروع کرد به تعریف کردن:ماجرا از این قراره که حدود دو هفته پیش در خیابان استیون که از اینجا زیاد دور نیست،یه مرد توی یک بن بست که تقریبا جای متروکه ای بوده توسط یک اسلحه کولت کمری که احتمالا حاوی صدا خفه کن هم بوده به قتل میرسه.اما ماجرا فقط این نیست.قاتل پس از قتل مقتول یه چاقو یا یه چیز تیز از جیبش در میاره و بعد ... "فاکس تا لحظاتی چیزی بر زبان نمی آورد.تا این که شرلوک گفت:خب بعد چی؟" جان گفت:خب با چاقو چی کار میکنه؟" فاکس آب دهانش را قورت داد و با صدایی آرام گفت :بعد صورت اونا رو می بره." جان لب گزید و اخمی کرد.شرلوک هم آهی کشید و گفت:بعد؟" فاکس گفت:ما کنار جسد یک ردپا پیدا کردیم و تونستیم صاحب ردپا رو پیدا کنیم. اما اون قاتل نبود.اون فقط یه بچه بود.یه پسر 10 ساله که با دیدن اون صحنه کلی گریه کرده بود و شوکه شده بود.ما به زور تونستیم از طریق اون یه مشخصاتی از قاتل پیدا کنیم.ما پسره رو به چهره نگاری بردیم و طبق صحبت های اون پسر، ما چهره ای از قاتل پیدا کردیم.که الان هم با خودم اونو آوردم.اما موضوع خیلی جالبه !چهره اون شبیه توئه شرلوک." شرلوک عکس را نگاه کرد.دقیقا همین طور بود.قاتل شباهت فراوانی به شرلوک داشت.جان نیز به عکس نگاه کرد.به نظر او هم چهره شرلوک و قاتل بینهایت شبیه هم بودند.جان به شوخی گفت:اتاق بازجویی رو آماده کنید.قاتل همین جاست." شرلوک گفت"یعنی کی میخواد برای من پاپوش درست کنه؟شما مطمئنید که اون بچه درست میگه؟" فاکس گفت: این طور که اون به ما گفت ما چهره قاتل رو شناسایی کردیم." شرلوک گفت:واقعا جالبه که قاتل من باشم.سرنخ دیگه ای پیدا نکردید؟" فاکس گفت:نه متاسفانه.به خاطر همین به تو روی اوردیم.این موضوع تا حدودی به خودت هم مربوط میشه.به هر حال مواظب خودت باش شرلوک.ممکنه این ماجرا به ضررت تموم بشه.افراد من ممکنه سعی کنن تو رو دستگیر کنن.اگر  میخوای این ماجرا رو خودت حل کنی باید احتیاط کنی.یادت باشه که نزدیکای خیابون استیون زیاد پرسه نزنی."  جان گفت: یعنی اون قاتل واقعا صورت آدما رو می بره؟ اما چرا؟ " شرلوک گفت:این چیزیه که ما باید بفهمیم."  فاکس از جایش بلند شد و گفت: خب دیگه من باید برم." شرلوک گفت:میتونم با اون پسر بچه صحبت کنم؟ممکنه بتونه کمکمون کنه." فاکس گفت: اگر با دیدن تو وحشت کنه چی؟" شرلوک گفت:لطفا سعی کن کاری کنی که اون قانع بشه و باور کنه  من اون چیزی که اون فکر میکنه نیستم.در ضمن من شاهد دارم که تایید میکنه من چنین کاری نکردم.اون جانه.خانم هانسن هم میتونه باشه." فاکس گفت:تمام تلاشم رو میکنم. شاید فردا بعد از ظهر بتونی بیای و با اون ملاقات کنی و باهاش حرف بزنی.خیلی خوب ببینیم چی میشه.خداحافظ." شرلوک و جان از فاکس خداحافظی کردند و پس از چند لحظه  فاکس آنجا را ترک نمود. شرلوک روی صندلی چمباتمه زد و به فکر فرو رفت.او خطاب به جان گفت:سارق چهره انسان! خیلی جالبه.از یه طرف ایده جالبی برای شهرت پیدا کردن بین قاتلان پیدا کرده و از طرف دیگه چهره خودش شبیه منه و ممکنه خیلی ها من رو با اون اشتباه بگیرند که این سبب پاپوش درست کردن برای من میشه.جان این بار مثل این که کارمون مشکل تر از دفعات دیگه است.نظر تو چیه؟" جان گفت:منم فکر کنم یه نفر از تو یه کینه ای به دل داره که داره اینطوری عمل میکنه.حالا ممکنه واقعا قیافش شبیه تو نباشه و فقط گریم میکنه یا نقابی چیزی میزنه.فقط امیدوارم که سراغ من نیاد.چون هیچوقت نخواستم اینطوری بمیرم." شرلوک گفت: پس امروز میریم حوالی خیابان استیون یه گشتی میزنیم.شاید چیزی پیدا کردیم.مطمئنم این ماجرا یه دل سیر منو از بی حوصلگی در میاره." جان گفت: فکر کنم بعدا توی روزنامه ها مینویسن مبارزه شرلوک هولمز ها یا شرلوک دو چهره." شرلوک از جایش برخاست و گفت:خیلی خوب مزه ریختن بسه! آماده شو که باید بریم تحقیق کنیم.اسلحه رو هم فراموش نکن."  سپس آن ها آماده شدند و با تاکسی به طرف خیابان استیون حرکت کردند.        

 

در ساعت 22:07 روز 25 آوریل دو مرد که یکی کت قهوه ای رنگ و دیگری بلوز مشکی رنگی بر تن داشتند جلوی رستوران ویلسون در خیابان استیون شهر لندن از تاکسی پیاده شدند.آن ها پس از پیاده شدن از تاکسی به طرف یک بن بست حرکت کردند.یکی از آنها دیگری را "جو" صدا میکرد.جو قدی نسبتا بلند داشت و او بود که بلوز مشکی رنگ به تن کرده بود. جو گفت:ویلیام بیا داخل.امشب رو اینجا بمون.فردا صبح هم میتونی حرکت کنی." ویلیام گفت:متاسفم جو! اون قدر کار دارم که نمیتونم.به هر حال بابت همه چیز ممنونم .فردا میبینمت.امیدوارم رئیس بهمون گیر نده.تازه جریمه شدیم و کلی باهامون دعوا کردن.وضع کاریمون هم اون قدر خوب نیست.ولی خب چه میشه کرد؟ باید با شرایط سازگار بود." جو گفت:راه حلی به ذهن کسی نمیرسه.مشکلات همینطور پشت هم قرار میگیرند و نگرانی ها باعث از دست رفتن شادی ها و آسایش میشن. واقعا که خیلی ها دارن جون میکنن و سختی میکشند.امیدوارم خورشید به زودی طلوع کنه و آسمان تا این حد ابری نباشه." ویلیام گفت : خیلی خوب. تا فردا خداحافظ جو!" جو گفت:خدانگهدار ویلیام." پس از آن جو به سمت خانه حرکت کرد.همین که آمد در خانه را باز کند.متوجه شد که کلیدی عقب تر از خانه روی زمین افتاده است.جو کلید را برداشت و با خود گفت: آه خدای من! کلید ویلیام." سپس دوان دوان به سمت خیابان رفت تا ویلیام را پیدا کند.وقتی 100 قدم جلوتر رفت ، مردی را دید که روی زمین افتاده بود. و مردی دیگر که به نظر میرسید ماسک به چهره زده باشد ، بالای سر او ایستاده بود.جو پشت آن مرد قرار گرفته بود. او مردی را که روی زمین افتاده بود ، شناخت.او ویلیام بود.اما به صورت او ماسک زده بودند.ماسکی به شکل دلقک. اما لباس های ویلیام تغییری نکرده بودند.جو از پشت، لباس مرد نقابدار را کشید و سپس آن مرد چرخید.جو ماسک او را دید.او هم نقابی به شکل یک دلقک خندان به صورت داشت.جو ماسک دلقک را به سرعت کشید.او صورتی کشیده و باریک داشت و به نظر میرسید صورتش پر از بخیه باشد.او در یک دستش کیسه ای داشت و در دست دیگرش چاقوی خون آلودی دیده میشد.مرد دلقک نقاب، با چاقو خطی بر دست جو  انداخت و او را زخمی نمود.جو روی زمین افتاد.قاتل همین که خواست ضربه ای دیگر با چاقویش به جو بزند متوجه شد که چند نفر دارند به سوی او حمله میکنند.سپس ماسکش را به سرعت برداشت و فرار کرد. او به سرعت از بن بست خارج شد.و همین که وارد خیابان گردید سوار اتومبیلی شد که جلوی بن بست توقف کرده بود.او صندلی عقب اتومبیل نشست و سپس از آن جا گریخت.جو در همان زمان که شاهد ماجرا بود. چهار دست و پا به سمت ویلیام که روی زمین افتاده بود حرکت کرد.او ماسک ویلیام را برداشت و پس از آن تصویری وحشتناک و هراس آور از چهره ویلیام دید که از وحشت فریادی بلند سر داد.

.....................................................................................  

       جو درون آمبولانسی نشسته بود و یک پتوی نارنجی رنگ بر روی دوشش قرار داشت.سربازرس فاکس به سمت او می آمد و از او سوالاتی در مورد قتل میپرسید.در همین هنگام سر و کله شرلوک و جان نیز پیدا شد.آن ها به سمت آمبولانس حرکت کردند.فاکس با دیدن آن ها سلام کرد و گفت : شرلوک دوباره یه قتل دیگه اتفاق افتاده.باز هم یک قربانی دیگه از اون قاتل صورت بر."  شرلوک پرسید این بار هم شاهدی هست؟" فاکس گفت:بله اینجاست."  شرلوک و جان نزد جو رفتند. شرلوک گفت:سلام آقا ما برای تحقیق راجع به اون قتل اومدیم." جان گفت: شما میتونید هر چی رو که دیدید توضیح بدید؟ آیا تونستید چهره قاتل رو ببینید؟"  جو که انگار بدنش میلرزید، با انگشت اشاره اش شرلوک را نشان داد و گفت:ایناهاش...قاتل همینه."

 

 

_ دستگیرش کنین!!

این صدای فاکس بود که به افرادش دستور دستگیری شرلوک را داد.افراد فاکس دور شرلوک جمع شدند و مراقب او بودند.یکی از آن ها به دستان شرلوک دست بند زد.فریاد اعتراض آمیز جان هم بی فایده بود.اما شرلوک چیزی نمیگفت چرا که میدانست هر مقاومتی بی نتیجه است.جان گفت:حداقل بهش دست بند نزنین.اون که هیچ مقاومتی نکرد.سربازرس فاکس واقعا بهت تبریک میگم.چقدر راحت دوست خودت رو فراموش میکنی و بهش مظنون میشی.اون توی این همه پرونده کمکت کرد و تو اونو داری به عنوان یه قاتل دستگیر میکنی؟اگه شرلوک این کار رو کرده بود میذاشت چهره اش شناسایی بشه؟" فاکس گفت:تو هم بهتره دخالت نکنی وگرنه خودتم دستگیر میشی.درضمن ما باید دنبال سرنخ های بیشتری باشیم.بد نیست تو هم توی این کار به ما کمک کنی."

در همین هنگام که افراد فاکس داشتند شرلوک را سوار ماشین میکردند،جان که پشت فاکس قرار داشت، با دست راستش اسلحه اش را بیرون آورد و با دست چپش گردن فاکس را از پشت گرفت.او مطمئن بود که کسی پشتش نیست.او همانطور که فاکس را از پشت میکشید فریاد میزد: شرلوک رو آزاد کنید.همین حالا ! وگرنه ممکمه اتفاق بدی برای سربازرس فاکس بیفته.در ضمن هیچ کار احمقانه ای هم ازتون سر نزنه." استفان اندرسون با دستش علامتی به نشانه انداختن اسلحه ها بر روی زمین به افرادش داد.سپس دستانش را بالا گرفت و گفت:خیلی خوب!حالا سربازرس رو رها کن." جان گفت:اول باید شرلوک رو آزاد کنید!" شرلوک گفت:جان این کار رو نکن." استفان گفت:شرلوک هولمز رو آزاد کنید." یکی از پلیس ها دستان شرلوک را باز کرد.سپس شرلوک دوان دوان به سمت جان آمد.شرلوک و جان در حالی که هنوز فاکس را به عنوان گروگان گرفته بودند، آرام عقب عقب میرفتند.وقتی به انتهای خیابان رسیدند، جان فاکس را هل داد. سپس همراه شرلوک از آنجا فرار کرد.صدای فاکس که فریادزنان به افرادش دستور دنبال کردن شرلوک و جان را میداد به گوش آنها رسید.شرلوک و جان میدویدند و افراد فاکس به دنبال آنها. استفان فریاد میزد:بایستید.این کار به نفعتونه." اما شرلوک و جان اهمیت نمیدادند و همچنان میدویدند.آن ها به دوراهی رسیدند و مجبور شدند از یکدیگر جدا شوند. پلیس ها نیز به دو گروه تقسیم شدند و هر یک از آنها به دنبال شرلوک و جان بودند.ماشین ها و خودروهای زیادی در خیابان دیده میشدند که این ترافیک به فرار شرلوک و جان کمک میکرد.از آنجا که تعداد پلیس ها کم نبود،آن ها نمیتوانستند به راحتی از خیابان با وجود آن همه ماشین عبور کنند.شرلوک وارد کوچه ای گردید و استفان نیز به دنبالش بود.استفان با اسلحه اش شلیک هایی به نشانه اخطار میکرد. او دیگر مجبور بود پای شرلوک را مورد هدف قرار بدهد.از بدشانسی شرلوک آنها به انتها رسیدند.آنجا یک کوچه نبود فقط یک بن بست بود.شرلوک دیگر نمیتوانست  کاری کند.استفان دیگر به او رسیده بود.شرلوک دستانش را روی سرش قرار داد و خود را تسلیم کرد.استفان که همچنان اسلحه در دست داشت به شرلوک گفت:خیلی خوب بنشین! تو دستگیری." او همین که آمد به دستان شرلوک دستبند بزند،مردی که صورتش در ابتدا دیده نمیشد با مشتش محکم بر سر استفان کوبید.آن ضربه آنقدر شدید بود که استفان بیهوش شد.آن مرد جان بود. شرلوک گفت:جان! آه خدای من." جان پرسید:حاالا کجا بریم؟اگر بریم خونه پیدامون میکنن.برای رفتن به یک مسافرخونه یا هتل هم پول نیاز داریم." شرلوک گفت:مایک...ولی خب" جان گفت:چی داری میگی؟" شرلوک گفت:بگذار یه کم اوضاع آروم بشه.بعد میریم یه جایی."

آنها خیلی صبر کردند و سعی در پنهان کردن خودشان نمودند.تا این که پس از چند ساعت،شرلوک و جان با یک تاکسی به سمت آدرسی که شرلوک در ذهنش داشت و جان از آن بی خبر بود به راه افتادند.تاکسی یک راه طولانی را طی کرد تا به مقصد مورد نظر شرلوک رسید.پس از آن شرلوک و جان که از تاکسی پیاده شده بودند، کوچه ای با نام "هارولد" را  پیاده طی کردند.تا به یک ساختمان شیک به نام "برنارد" رسیدند.شرلوک دنبال شماره زنگ می گشت که بالاخره انگشتش روی یک زنگ ثابت ماند.او آن را فشار داد و کمی صبر کرد.کمی بعد شخصی جواب داد و گفت:کی هستی این موقع شب؟" شرلوک گفت:منم شرلوک هولمز! کسی که فکر کنم فراموشش کردی." مرد پشت آیفون گفت:شرلوک! تو این موقع شب اینجا چی کار میکنی؟" شرلوک گفت:بذار بیام تو.خواهش میکنم." پس از چند لحظه در ساختمان باز شد.شرلوک و جان وارد ساختمان شدند و از پله های راهرو آرام بالا رفتند.شرلوک پشت یک در ایستاد و منتظر ماند.پس از مدتی در باز شد و مردی قدبلند و خوش اندام در را باز کرد.او به نظر میرسید نه خوشحال است نه ناراحت.شرلوک و او به هم زل زده بودند.جان گفت:شرلوک ما کجاییم؟این مرد کیه؟" شرلوک گفت:این برادرمه مایکرافت هولمز."       

     

همه جا را سکوت فرا گرفته بود.شرلوک در خیابان در حال قدم زدن بود که مسیرش به بن بستی خورد.او وارد بن بست شد و در انتهای بن بست مردی را دید که برایش چهره ای آشنا داشت.او دارای موهایی قهوه ای رنگ و چشم هایی مشکی و یک کت چرمی سیاه رنگ بود.شرلوک او را شناخت. او جان بود. جان قیافه ای اخمو به خود گرفته بود.شرلوک پرسید: جان اینجا چی کار میکنی؟" اما جان جوابی نمیداد.شرلوک گوشش را تیز کرد. صدای گام های فردی را می شنید.شخصی که شرلوک، پشت به او ایستاده بود.او رویش را برگرداند تا آن فرد ناشناس را ببیند اما صورت آن فرد به وضوح دیده نمیشد.با این حال همچنان به شرلوک نزدیک و نزدیک تر می گردید.او دیگر خیلی نزدیک شده بود.شرلوک گفت:تو کی هستی؟" آن فرد که دیگر مشخص شده بود یک مرد است، گفت:من شرلوک هولمزم! قاتلی که سارق چهره است." او صورتش را بالا گرفت . شرلوک دیگر میتوانست صورت او را به خوبی ببیند.او واقعا شباهت فراوانی به شرلوک داشت.شرلوک گفت:نه! من شرلوک هولمزم.تو من نیستی!" او در همین حال که داشت این ها را میگفت متوجه شد که فرد مقابلش دارد جسمی که نوک تیزی را داراست از جیب خود بیرون می آورد.جسمی مذاب و تیز.آن جسم به صورت شرلوک نزدیک میشد.شرلوک فریاد زد:نه! نه!" جان به او میخندید. اما شرلوک همچنان در حال فریاد زدن بود و جسم نوک تیز مذاب، به صورتش نزدیک میشد.


 

- چی شده؟ چرا داد میزنی؟ خواب بد دیدی؟                                                                           

 شرلوک که رنگش پریده بود، مایکرافت و جان را بالای سر خود دید.او گفت:یک خواب خیلی وحشتناک دیدم.یک کابوس.مطمئنا به خاطر ماجراییه که درگیرش هستیم."                                      

مایکرافت گفت:بله ماجرای خیلی عجیب و دردناکیه! امروز من هم با شما میام تا با هم روی این ماجرا تحقیق کنیم. "

جان گفت:خیلی خوب! شرلوک تو به استراحت نیاز داری.دیشب ما دو تا خیلی سرگردون شدیم.سعی کن یک کم بخوابی.الان ساعت 5 صبحه."

شرلوک گفت:ولی چه طور میتونیم بریم بیرون در حالی که تحت تعقیب هستیم.پلیس اسکاتلندیارد دنبال ماست.چون که دو تا شاهد در قتل ها وجود داشتند که من رو به عنوان قاتل تایید می کنند.جان هم به خاطر کاری که دیشب کرد قطعا مورد تعقیب قرار گرفته."

مایکرافت گفت:ما باید نیمه شب درباره این موضوع تحقیق کنیم.چون قاتلین هم اصولا در نیمه شب دست به کار میشن. مخصوصا قاتل های زنجیره ای.این موضوع به خانواده من بستگی داره پس این وظیفه منه که به شما دو تا کمک کنم.نباید بذاریم حیثیت خانواده هولمز به خطر بیفته.در ثانی این شغل ماست که جنایتکاران رو به سزای اعمالشون برسونیم. چرا که منم یک کارآگاهم. اما ... من رو ببخش شرلوک که اینو ازت می پرسم . تو ... مطمئنی که ... این قتل ها ... کار ...کار  تو نبوده؟ اخیرا داروی خاصی مصرف نکردی که... من..."

شرلوک اخمی کرد و گفت: تو چی گفتی؟ یعنی میخوای بگی که به من شک داری؟واقعا تو به من مظنون شدی؟ اصلا نمیتونم بشناسمت.دقیقا تو هم نمیتونی منو بشناسی. تعجبی هم نداره چون که ما مدت زیادی از هم دور بودیم.اصلا هم مثل برادر نیستیم.

مایکرافت سرش را پایین انداخت و اظهار شرمندگی کرد.شرلوک رو به جان کرد و گفت:جان! تو که منو بهتر میشناسی. و خودت شاهد این بودی که من چنین کاری نکردم.به مایک بگو که چی دیدی."   جان که دست و پایش را گم کرده بود گفت:خب...من...حق با شرلوکه.یک نفر برای اون پاپوش درست کرده و خواسه این قتل ها رو بندازه گردن اون.

شرلوک که خیلی عصبی بود چراغ اتاق را خاموش کرد و به تخت خواب رفت.مایکرافت هم اتاق را ترک نمود.جان نیز گوشه ای دراز کشید وبا خود فکر میکرد که شرلوک حق دارد از گفته و شک برادرش مایکرافت عصبانی باشد.


 

ساعت 2 نیمه شب فردای آن روز ،شرلوک ،مایکرافت و جان از ساختمان "برنارد" خارج شدند.آن ها سوار اتومبیل مایکرافت که یک استون مارتین قدیمی بود، شده بودند و به سمت محل رویت دومین جسد حرکت کردند.البته دیگر جسدی در آنجا وجود نداشت چرا که دیگر آن جنازه در سردخانه و یا در قبر بود.آن ها می بایست نهایت احتیاط را میکردند چرا که هر گونه اشتباهی که از آنان سر میزد ، سبب دستگیری و لو رفتن آنان میشد.سربازرس فاکس نیز انتظار می رفت که دیگر هیچ اعتمادی به شرلوک و جان نداشته باشد.چون خود او دستور دستگیری شرلوک و جان را به افرادش داده بود.اما به هر حال مخفی شدن آن دو نزد مایکرافت چاره خوبی بود.چرا که کسی مایکرافت را به خوبی نمیشناخت.به این دلیل که با وجود برادر بودن شرلوک و مایکرافت ، آن ها از هم فاصله داشتند و اگر غریبه ای شرلوک و مایکرافت را می دید، آن دو را به چشم دو دوست غیر صمیمی میخواند.علت دور بودن شرلوک از مایکرافت را جان نمیدانست و این موضوعی بود که به شکل یک راز بین دو برادر پنهان شده بود.
دومین جسد همانند جسد اول در خیابان استیون رویت شده بود.باز هم در یک بن بست و این بار رو به روی رستوران ویلسون. پس از این که آن ها به مقصد رسیدند، از ماشین پیاده شدند و به طرف بن بست حرکت کردند.آن ها به انتهای بن بست رسیدند و جست و جوی خود را برای یافتن سرنخی آغاز کردند.آن ها روی تمام دیوارها و زمین را به دقت بررسی کردند اما نتوانستند چیزی که مورد استفاده شان باشد را پیدا کنند.پس از آن از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به دنبال بن بست های دیگر رفتند. شرلوک خیابان استیون را پیش گرفت و تمامی بن بست هایی را که در مسیرش پیدا میکرد را جست و جو میکرد.به علت اینکه ساعت نزدیک 3 بعد از نیمه شب بود،اکثر بن بست ها خلوت بودند و به ندرت بن بستی پیدا میشد که کسی در آن رویت شود.شرلوک تا نیم ساعت در حال جست و جو بود.تا اینکه از خیابان استیون به کلی خارج شد.او به چهار راهی رسید که کمی جلوتر از آن ، رستوران شبانه روزی مارتین سنت در سمت چپ چهار راه قرار داشت.ماشین ها فوق العاده کم بودند.شرلوک خود را به سمت راست چهار راه رساند.به اطراف و پیرامونش نگاه کرد.اما هیچ چیز غیرعادی ای توجهش را جلب نمی کرد.به رستوران مارتین سنت که در روبه رویش قرار داشت، نگریست.آنجا او را یاد ماجرای راننده تاکسی ای انداخت که چند نفر را با وادار کردن شان به خودکشی از بین برده بود.(ماجرای وادار به خودکشی) شرلوک آهی کشید و خواست با جان و مایکرافت تماس بگیرد و بپرسد که آیا آنها چیزی پیدا کرده اند یا نه.
 همین که موبایلش را از جیب خود بیرون آورد، نقابی به شکل دلقک در بن بست کناری رستوران مارتین سنت توجهش را به خود جلب کرد.مردی در آن بن بست با نقابی به شکل دلقک خندان دیده میشد.در بن بست کسی به جز او و مردی نسبتا مسن دیده نمیشد .شرلوک خود را دوان دوان به سمت چپ چهار راه رساند و از کنار رستوران مارتین سنت گذشت.دلقک و مرد مسن به انتهای بن بست نزدیک میشدند.شرلوک نیز پاور چین پاورچین آن ها را دنبال میکرد. وقتی مرد مسن ایستاد،کلیدی از جیبش بیرون آورد تا با آن در خانه ای را باز کند.در همین هنگام، دلقک به او حمله کرد و به سرش کوبید.شرلوک نمیتوانست ببیند که او دقیقا میخواهد چه کار کند.از آنجا که خودش سلاحی نداشت باید به هر قیمتی که بود از اتفاقی که احتمال می رفت رخ دهد، جلوگیری میکرد.برای همین مجبور شد فریاد بزند:آهای... تو! " دلقک رویش را برگرداند و با یک چاقو به شرلوک حمله ور شد.شرلوک جاخالی میداد و مانع از اصابت ضربه های پی در پی چاقو به بدنش میشد.دلقک قصد داشت ضربه ای محکم به شرلوک بزند که شرلوک دستش را گرفت.او با پایش ضربه ای به شکم دلقک زد.دوباره این کار را کرد.تا بالاخره او به زمین افتاد.بار دیگر دلقک قصد ضربه زدن با چاقو به شرلوک  کرد.اما شرلوک چاقو را گرفت و به ناچار دست او را خطی انداخت.این بار شرلوک خواست نقاب او را از چهره اش بردارد که ناگهان دستمالی سفید رنگ بر روی بینی و دهان شرلوک قرار گرفت.مرد دلقک شکل، این کار را هنگامی که شرلوک قصد داشت نقابش را بردارد، کرد.با این کار، شرلوک گیج شد و دیگر نمیتوانست درست تمرکز کند.مرد دلقک نما فرار کرد.برای شرلوک عجیب بود که چرا او فرار میکند؟مگر نمی خواست صورت او را با جسم تیزش ببرد؟ شاید هم او اصلا همان سارق چهره نبود.شرلوک بلافاصله موبایلش را بیرون آورد.و خواست برای جان یک پیام بفرستد.این کار برایش خیلی سخت بود.او فقط یک کلمه برای جان ارسال کرد: "مارتین سنت" و سپس بیهوش شد.


وقتی به هوش آمد،جان و مایکرافت را بالای سر خود دید.او بی درنگ گفت:شما اونو دیدید؟همون مرد با نقاب دلقک شکل . جان و مایکرافت به یکدیگر نگاه کردند و سرشان را به نشانه جواب منفی تکان دادند. شرلوک فورا از جا برخاست و با این که هنوز سرش کمی گیج میرفت به دنبال ردی از دلقک میگشت. از آن جا که شرلوک به یاد داشت دلقک زخمی شده است،باید آثاری از خون،پیدا می نمود.وقتی آن ها کمی جلوتر رفتند، قطراتی از خون توجهشان را جلب نمود.آنها راه را ادامه دادند تا به یک کوچه رسیدند تا این که قطرات خون محو شد.شرلوک به اطراف نگاه کرد.او لباس های دلقک را به یاد داشت.یک ژاکت قهوه ای چرمی و یک شلوار جین آبی رنگ.همین که شرلوک به اطراف نگاه میکرد،مردی را دید که ژاکتی کاملا مشابه با دلقک داشت.آن ها به طرف او دویدند.شرلوک یقه ی او را گرفت و با لحنی خشن گفت:چرا آدما رو به اون شکل فجیع میکشی؟!" آن مرد که ریشو با چهره ای تیره رنگ بود،با صدایی لرزان گفت:م...م...من؟من کسی رو ن...نکش..تم!" شرلوک گفت:پس چرا لباسهای اون قاتلی که من دیدم رو به تن داری؟ " آن مرد گفت:من م... مرد...ف..فقیری هستم.نیم سا...ساعت پیش... خودت اومدی و به... من این ژا...ژا...ژاکت رو دادی و مال م... منو خریدی.مگه این طور ن...نبود؟" مایکرافت گفت: داری دروغ میگی!!" آن مرد گفت:ق..قسم می...خورم." شرلوک گفت:خیلی خوب! اون ژاکتو بده به من." مرد گفت:خب پس خ...خودم چی...چی کار کنم؟هوا خ...خیلی س...سرده." شرلوک اسکناسی از جیبش بیرون آورد و به دست او داد.مایکرافت و جان و مرد فقیر از کار شرلوک سر جایشان میخکوب شده بودند.سپس مرد فقیر ژاکت را از تنش در آورد و گفت:خ...خیلی مم...ممنونم." سپس شرلوک ژاکت را گرفت و به همراه مایکرافت و جان حرکت کرد.جان که به شرلوک چشم غره میرفت، گفت:50 پوند رو دادی به یه گدا؟" شرلوک گفت:من فقط سرمایه گذاری کردم."

 

 

مایکرافت ، جان و شرلوک هر سه در اتومبیل مایکرافت قرار داشتند.مایکرافت روی صندلی راننده،جان بر روی صندلی کنار راننده و شرلوک روی صندلی عقب نشسته بودند.شرلوک در حال بررسی آن ژاکت قهوه ای رنگ بود و درون جیب های آن را به دقت میگشت.در یکی از جیب ها چند تکه دستمال کاغذی و یک فندک بود.و در جیب دیگری یک کارت قرار داشت. یک کارت که به پیدا کردن هویت فرد ناشناس کمک میکرد.کارتی که مربوط به یک آزمایشگاه میشد.آزمایشگاهی با نام "ورنون" که صاحبش مردی به نام توماس ریپر بود . واقع در خیابان تری، کوچه هشتم ،پلاک 7.شرلوک خطاب به مایکرافت گفت: سریع برو به خیابان تری.یه سرنخ پیدا شد.آزمایشگاه ورنون." مایکرافت اتومبیل را روشن کرد و سریع به سمت خیابان تری حرکت نمود.البته خود مایکرافت آدرس را بلد نبود و به لطف جهت یابی بی نظیر شرلوک توانست خیابان تری را پیدا کند.پس از طی کردن خیابان تری آن ها به دنبال کوچه هشتم در این خیابان گشتند.پس از وارد شدن به کوچه هشتم و یافتن پلاک 7 اتومبیل ایستاد.شرلوک موبایلش را از جیبش بیرون آورد و با شماره ی لابراتوار تماس گرفت.او گوشی اش را روی آیفون گذاشت تا جان و مایکرافت نیز صدای مکالمه را بشنوند. شرلوک احتمال میداد که باید کسی جواب تلفن را بدهد.چرا که مرد دلقک میبایست تا آن موقع در جایی مخفی شده باشد.و یکی از این مخفیگاه ها میتوانست آن لابراتوار باشد.پس از چند ثانیه مردی جواب داد.او گفت:الو؟" شرلوک گفت:الو! سلام....آقای توماس ریپر؟" آن مرد گفت:نخیر. من ریپر نیستم.ایشون تشریف ندارند. " شرلوک گفت:من رو ببخشید.من...کیف پول آقای ریپر رو پیدا کردم و میخواستم تحویل به ایشون بدم...  عازم سفرم و میترسم که پس از سفر این کار رو از یاد ببرم...س...سفرم هم مدت طولانی هست." مرد گفت:بسیار خوب اگر آدرس رو به همراه دارید میتونید بیاید به آزمایشگاه "ورنون".خدانگهدار." و سپس تلفن قطع شد. جان پرسید:یعنی حرفتو باور کرد؟" شرلوک گفت:نمیدونم." بعد از آن،شرلوک با عجله خواست از ماشین پیاده شود اما مایکرافت نگذاشت.انگار که قصد داشت به شرلوک چیزی بگوید و یا چیزی به او بدهد.مایکرافت یک کولت کمری از جیبش بیرون آورد و به شرلوک داد.شرلوک با سرش ابراز تشکر کرد و از ماشین پیاده شد.جان نیز میخواست همراه او برود اما پافشاری های مایکرافت برای احتیاط جلوی جان را گرفت.شرلوک به لابراتوار نزدیک میشد.

وقتی به جلوی در آن رسید،زنگ در ساختمان را زد.فقط یک زنگ داشت.پس از چند لحظه مردی جواب داد.شرلوک هویت ساختگی خود را برای آن مرد بازگو کرد و تظاهر کرد که همان یابنده ی آن کیف پول میباشد.کمی بعد مردی در را باز کرد.شرلوک میخواست اسلحه را از جیبش بیرون بکشد که ناگهان آن مرد حرفی زد که شرلوک را سخت متعجب کرد: توماس!چقدر دیر اومدی؟صورتی رو که لازم داشتیم، با خودت آوردی؟راستی یک نفر چند دقیقه پیش زنگ زد و خواست که کیف پولت رو بده میگفت که گمش کردی و اون میخواد بیاد تحویل بده." شرلوک صدایی گرفته به خود گرفت و طوری رفتار کرد که انگار سرما خورده است.چرا که اگر به طور معمولی صحبت میکرد ممکن بود همه چیز خراب شود.شرلوک با صدایی خشکیده گفت:من اون مرد رو دیدم.کیفم رو ازش پس گرفتم." مرد غریبه لبخندی زد و گفت:خیلی خوب .بیا بریم بالا."

شرلوک و آن مرد که هنوز از هویت هم بی خبر بودند، از پله های ساختمان بالا رفتند.یک طبقه در پایین قرار داشت که شرلوک حدس میزد که یک انبار در زیر زمین باشد و وسایل به دردنخور را در آن جا میگذارند. آن مرد که از شرلوک جلوتر راه میرفت، وارد آزمایشگاه شد و سپس شرلوک نیز داخل گردید.      

مرد بدون اینکه دوباره به شرلوک نگاه کند به طرف میزی رفت و شروع کرد به صحبت کردن:توماس! دیگه داریم موفق میشیم.حالا دیگه میتونیم دومین صورت خودمون رو بسازیم.دیگه اون شرلوک هولمز هم نمیتونه جلوی ما رو بگیره.چون شواهد نشون میده که اون این کار ها رو کرده.اسکاتلندیارد سخت ازش شاکیه.تو هم دیگه میتونی انتقام خودتو بگیری در واقع گرفتی.این پروژه دنیا رو مات و مبهوت میکنه." سپس کاغذی را برداشت و شروع به خواندن نوشته های روی آن نمود. شرلوک پرسید:کدوم انتقام؟" مرد پوزخندی زد و به شرلوک نگاهی انداخت.اما به محض این که این کار را کرد، لبخندش خشکید و رنگش پرید.چرا که اول از هویت واقعی شرلوک مطلع شده بود و علاوه بر آن اسلحه ای در دست شرلوک دیده میشد که او را هدف گرفته بود.آن مرد دستهایش را بالا برد و وحشت زده پرسید:ت...تو واقعا ش...شرلوک هو...هولمزی؟ با..باور کن..."  شرلوک نگذاشت جمله اش را تمام کند و گفت:پرسیدم کدوم انتقام؟زود باش حرف بزن لعنتی!"  او گفت:من فقط یه دکترم.یه جراح پلاستیک.نه یه قاتل.اسم من هاروی شارپه"  شرلوک سر او را هدف گرفت و گفت:ولی این جواب سوال من نبود!"

  در همین هنگام صدایی به گوش رسید.که به نظر میرسید صدای باز شدن در باشد.دری که پشت سر شرلوک قرار داشت.شرلوک رویش را برگرداند و چیزی دید که او را هم شگفت زده و هم هراسان نمود.او چهره ای دید که بینهایت شبیه خودش بود.با این تفاوت که کمی چاک و بخیه روی صورتش دیده میشد.شرلوک گفت:خدای مــــن؟؟؟؟؟"   خودش نفهمید که چه شد اما وقتی فهمید دیگر دیر بود. اسپری بیهوش کننده ای جلوی صورتش اسپری شده بود. و این سبب به زمین افتادنش گردید. تا این که پلک های سنگینش جلوی دیدش را گرفتند.

 

 

هشت سال قبل

 

- عالی جناب وارد میشوند.قیام کنید."

 

افراد حاضر در دادگاه از جا برخاستند.مشاور پرونده در جایگاه ایستاد و کاغذهایی را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.متهم نیز در جایگاه ایستاد و با قیافه ای که در آن ناراحتی موج میزد به قاضی چشم دوخت.کاغذهایی نیز در جلوی قاضی دیده میشد که قاضی در حال خواندن آن ها بود.قاضی گفت:آقای جک ریپر شما متهم به کلاهبرداری و دزدی و قتل 6 نفر هستید.لطفا توضیح دهید که از کجا شروع کردید.چه اتفاقی افتاد؟راجع به این اتهامات توضیح بدید. "  ریپر گفت:من و شریکم کمپانی آمبرلا کمپ  رو افتتاح کردیم.ابتدا طی دو سال اول کار ما وضع نسبتا خوبی داشت.اما در سال سوم شریکم به من  یک خبر بد داد.و آن این بود که در برخی معاملات و خرید و فروش ها ضرر کردیم.اما این ضررها بیشتر و بیشتر میشد.چرا که برای برخی کارها بدهی های زیادی را بالا آورده بودیم.چند وقت بعد فهمیدم که شریکم کلاهبرداری کرده و این باعث شد که کارم خیلی سخت بشه اصلا فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیفته.وضع شرکت بدتر و بدتر میشد.تا اینکه مجبور شدم خودم هم کارهایی بکنم که در ابتدا برای من خیلی وحشتناک بودند.اما چاره ای نداشتم.ما تونستیم بدهی هامونو با کلاهبرداری بدیم.اما فهمیدیم که یکی از رقبای ما از کارمون سر در آورده و میخواد ما رو رسوا کنه و لو بده.برای همین برای این که آب از آب تکون نخوره مجبور شدیم بکشیمش.خود من مخفیانه توی ماشینش بمب گذاشتم و خواستم با کنترل بمب که توی دستام بود، کارشو تموم کنم.اما منصرف شدم.ولی نفهمیدم که چطوری بمب منفجر شد و  13نفر آسیب دیدند که در نهایت 6 نفر جونشون رو از دست دادند." قاضی گفت:و شریک شما کی بود؟" ریپر گفت:یکی از دوست های قدیمیم به نام جیم موری آرتی" قاضی رو به مشاور کرد و پرسید: مدارکتون رو ارائه کنید." مشاور کاغذ ها را بالا گرفت و شروع کرد به صحبت کردن.او مایکرافت هولمز بود که برای تحقیق روی پرونده ریپر ، در دادگاه حضور داشت.مایکرافت با صدایی بلند گفت:پرونده های کلاهبرداری این مرد موجوده و ثابت میکنه که آقای جک ریپر از تمامی این کلاهبرداری ها با خبر بوده و کارهای غیرقانونی دیگه ای هم کرده.شکایت های زیادی از ایشون و شرکتشون به انجام رسیده.در مورد قتل هم شواهد نشون میده که خود این شخص مرتکب چنین جنایتی شده.دوربین های داخل خیابان، فیلم این جنایت رو به ثبت رسونده." ریپر اعتراض میکرد و مدعی آن بود که او کسی را نکشته است. مایکرافت یک CD از داخل پاکتی بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس ادامه داد: و یک شاهد هم وجود داره که تایید میکنه کلاهبرداری ها کار این مرد بوده." مردی از جایش برخاست.مردی با کت کرم رنگ و صورتی باریک و لاغر.او خودش را معرفی کرد.نامش رونالد دیویس بود. او  صحبت هایی را به دادگاه ارائه کرد که همگی به ضرر ریپر بود.جک ریپر فریادزنان میگفت:این همون شریک منه.گول حرف هاشو نخورید.این موری آرتیه."  اما بی فایده بود.

 

   ..........................................................................................................................

 

این ماجرایی بود که شرلوک پس از به هوش آمدنش از زبان توماس ریپر شنید.شرلوک به صندلی بسته شده بود.پالتو اش را از تنش در آورده بودند.خیلی عرق کرده بود.آهی کشید و گفت:پس...موری آرتی چی؟" ریپر گفت:به زودی انتقامم رو از اونم میگیرم ولی بعد از تو و برادرت." شرلوک پرسید:با صورت ها چی کار میکنین؟" ریپر که به سختی لبخند میزد گفت:خب معلومه. اجزای چند تا صورت رو با توجه به نوع استخوان بندی صورت یک فرد مشخص مثل تو، به هم پیوند میزنیم.تا در پایان با اضافه کردن چند تا مواد شیمیایی اونا رو کاملا به هم میچسبونیم و در نهایت بخیه میزنیم. این راز درست کردن صورتت بود.ما برای درست کردن صورتت از 7 صورت استفاده کردیم." شرلوک گفت:یعنی...7 نفر رو کشتید؟" ریپر گفت:متاسفانه.اونا قربانی این پروژه شدند.حالا هم داریم روی صورت برادرت کار میکنیم.تا مال اون رو هم به دست بیاریم.امشب قرار بود برای درست کردن پیشانی اش یک صورت گیر بیاریم.ولی تو مزاحم ما شدی و نذاشتی این کار رو بکنیم. "  شرلوک آهی کشید و گفت:این موضوع که به من ربطی نداشت.چرا با من این کار رو کردی؟" ریپر گفت:زمانی که پدرم اعدام شد،خانواده ی ما از هم پاشید.حالا نوبت شماست که خانوادتون از بین بره."  سپس اسلحه ای را که روی میز بود برداشت و گفت:این اسلحه مال تو بود.ولی حالا مال منه.الان آخرین ثانیه های زندگیته.قراره که بمیری.بعد من هم جنازه ات رو یه جایی رها میکنم.هیچ کس هم نمیفهمه شرلوک هولمز قاتل که پلیس دنبالش بوده چرا و چطوری مرده.این یه نقشه ی تمیز و بی عیب و نقص بود. اگر پات به اینجا نمیکشید شاید دیرتر میمردی.ولی اشتباه کردی!"  سپس قلب شرلوک را هدف گرفت و آماده شلیک شد.هاروی شارپ که روی صندلی نشسته بود و تکیه داده بود، گفت:خداحافظ آقای هولمز!" شرلوک چشمانش را بست و منتظر شنیدن صدای شلیک شد. هر چه تقلا میکرد نمیتوانست طناب ها را باز کند.ترس وجودش را برداشته بود.آن اسلحه ای بود که مایکرافت در اختیارش گذاشته بود.آن یک اسلحه غیر واقعی نبود.اسباب بازی و یا فندک نبود.شرلوک میتوانست اسلحه واقعی و قلابی را از یکدیگر تشخیص دهد.قلبش تندتند میزد که ناگهان ماشه ی اسلحه کشیده شد.صدای کوچکی از اسلحه شنیده شد.دوباره این صدا تکرار شد.هیچ فشنگی درون اسلحه نبود.برای شرلوک خیلی عجیب بود که مایکرافت یک اسلحه ی بدون فشنگ به او داده است.ریپر که متعجب شده بود گفت:کلک خوبی بود.اما فقط برای چند ثانیه مرگت رو به تعویق انداختی.اینجا برای آدم کشی وسایل زیادی هست."  سپس یک آمپول برداشت و پیستون زیرش را فشار داد تا سر سرنگش بالا بیاید.بعد به شرلوک نزدیک شد و گفت:این دفعه کارت تمومه." 

 

ناگهان تمام چراغ ها خاموش شدند.شرلوک ، ریپر و شارپ هر سه حیرت زده شده بودند.ریپر خطاب به شرلوک پرسید:دوستاتو آوردی؟"  شرلوک جوابی نداد.او هنوز سعی میکرد تا خودش را نجات دهد. پشت سرش پنجره ای قرار داشت.او مطمئن بود که پنجره فاصله ی زیادی تا زمین ندارد.صندلی را با تمام توانش تکان میداد.اما مراقب بود که به زمین نخورد.در همین هنگام ریپر که حواسش پرت شده بود.رو به شارپ کرد و گفت:برو پایین.ببین چه خبره."  شارپ از آزمایشگاه خارج شد.شرلوک آرام آرام حرکت میکرد تا به کنار پنجره برسد.پنجره بزرگ بود.از پشت پنجره ، اتومبیل مایکرافت دیده میشد.ساختمان ارتفاع چندانی نداشت.شرلوک خودش و صندلی را به شیشه می کوبید تا شیشه شکسته شود.با این کار سرو صدایی ایجاد شد.توجه ریپر به شرلوک جلب گردید.اما شرلوک همچنان خود را به شیشه میکوبید.شیشه ترک برداشت اما هنوز نشکسته بود.ریپر به سمت او می آمد تا آمپول را به گردنش بزند.شرلوک این بار با تمام قدرتش و با نعره ای به شیشه کوبید.این بار شیشه شکست و شرلوک به پایین پرت شد.اما چون ارتفاع ساختمان کم بود او زنده ماند.فقط سر و گردنش زخمی شدند.او به سرعت تکه شیشه ای برداشت و با آن طناب ها را برید و از شر آن صندلی راحت شد.

 

ریپر از پنجره به پایین پرید و همچنان با در دست داشتن آمپول هوا به سراغ شرلوک می آمد.شرلوک روی زمین افتاده بود و کمی درد داشت.او با دیدن ریپر که به طرفش می آمد ، سعی کرد از جایش برخیزد.این کار کمی سخت بود.اما بالاخره توانست چنین کاری کند.ریپر به او حمله ور شد.شرلوک دستش را محکم گرفت و ضربه ای با پایش به شکم او زد. ریپر عقب عقب رفت.اما این بار چاقویی از جیبش بیرون آورد و با آن به شرلوک حمله کرد.شرلوک جاخالی میداد و خود را کنار میکشید.در همین هنگام ، پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد.ریپر دستش را روی گلوی او گذاشت و گفت:خداحافظ آقای هولمز! " سپس چاقو را بالا برد تا آن را وارد قلب شرلوک کند اما ناگهان صدایی شبیه به شلیک و پس از آن صدای فریادی به گوش رسید.دست ریپر زخمی شده بود.چرا که گلوله ای به آن اصابت کرده بود.شرلوک کمی دور تر را نگاه کرد.او جان را دید که اسلحه ای در دستش دیده میشد.نجات جانش حاصل هدف گیری بی نظیر جان بود.ریپر خواست دوباره چاقو را بردارد که شرلوک پایش را روی دست او گذاشت.جان به آنها نزدیک میشد و دست بندی از جیبش بیرون آورد و به دستان او بست.کمی دورتر مایکرافت دیده میشد که دستان شارپ را بسته بود و به شرلوک نگاه میکرد.شرلوک با حالتی خشک برای برادرش سری تکان داد.او شک داشت که دادن اسلحه ی بدون فشنگ توسط مایکرافت به قصد یک کمک و یا یک هدف خاص باشد.

 

.............................................................................................................................

 

در یکی از روز های گرم ماه آوریل ، خیابان بیکر بیش از پیش شلوغ شده بود.خبرنگاران بسیاری جلوی ساختمان 221 B تجمع کرده بودند.همگی منتظر شرلوک هولمز بودند که بیاید تا با او مصاحبه کنند.او بالاخره به همراه جان از خانه بیرون آمد.فریاد شادی خبرنگاران، موجب اعتراض خانم هانسن شد.یکی از خبرنگار ها پرسید:آقای هولمز! از این که به اشتباه طی مدتی تحت تعقیب اسکاتلندیارد بودید، از پلیس شاکی هستید؟" شرلوک پاسخ داد:من از دست پلیس عصبانی نیستم.چیزی که منو عصبی کرده فراموش شدن رفاقت من با سربازرس جیمز لسترید فاکس توسط شخص ایشونه.امیدوارم دیگه چنین مشکلاتی پیش نیاد." خبرنگاری دیگر پرسید:تعجب نکردید که یک نفر تونسته بود چهره شما رو با چنین شباهت فوق العاده ای برای خودش بسازه؟" شرلوک گفت:چرا.امیدوارم پیشرفت علم باعث این نشه که انسان ها جنایت های متعددی رو مرتکب بشن." سپس سوالی از شرلوک پرسیدند که سبب پوزخندی از جانب شرلوک گردید:آقای هولمز! توی عکس هاتون قد بلندتر به نظر میرسیدید.میتونید بگید دلیلش چیه؟" شرلوک گفت:این به خاطر داشتن دوستی قد کوتاهه." سپس به جان اشاره کرد.که این باعث ناراحتی جان شد.شرلوک ادامه داد:اما من به داشتن چنین دوستی به خودم افتخار میکنم." این حرف ، اخم را از چهره جان کنار زد و لبخندی را جایگزین آن نمود.  

 

............................................................پایان.....................................................

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 104
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 12:43 | نویسنده : شرلوک
شرلوک هولمز :وادار به خودکشی--- نویسنده : mmasoudh
نظرات

 

 

سربازرس فاکس در حالی که داشت به سوالات خبرنگاران پاسخ می داد با خود فکر میکرد که فقط یک نفر میتواند این مشکل را حل کند. فاکس مضطرب به نظر میرسید و سوالات را با مکث فراوان جواب میداد و بین کلمات فاصله زیادی می انداخت. یکی از خبرنگاران پرسید: سربازرس فکر میکنید این خودکشی ها فقط یک مساله ساده است؟ هیچ مورد عجیبی پشت این ماجرا نیست؟ فاکس جواب داد : ببینید من میدونم که شما میخواهید از این قضیه گزارش تهیه کنید. اما الان برای تصمیم گیری زود است. من الان نمیتونم بگویم که ماجرای این خودکشی های زنجیره ای چیست.مطمئن باشید که گذر زمان در حل این مشکل به ما کمک میکند.
- تا کنون چهار خودکشی اتفاق افتاده فکر نمیکنید اگر دیر بشه مردم بیشتر دست به خودکسی بزنند.پزشکی قانونی اعلام کرده که تمامی این چهار نفر با یک سم مشابه مردند .ممکنه که پای یک قاتل درمیون باشه.
- باید به من مهلت بدید تا بتونم این مشکل رو حل کنم. خیلی خوب اجازه رفع زحمت بدید.

*************************************************

استفان فکر میکنی اون بتونه این ماجرا رو حل کنه؟
- چرا بهش زنگ نمیزنی. میدونم یک دیوونه است.ولی شاید بتونیم رو کمکش حساب کنیم.
- باشه الان بهش زنگ میزنم.
فاکس در حالی که موبایلش را از جیبش در می آورد گفت: اون دیوونه یه نابغه است.بیا شماره اش رو گرفتم. صبر کن.... آها .... سلام خانوم. میتونم با آقای  هولمز صحبت کنم؟ممنونم.... الو سلام شرلوک ! بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. قضیه ی خودکشی های زنجیره ای رو که میدونی؟... سرنخ؟... چیز خاصی پیدا نکردیم.ولی ... چرا... آخرین قتلی که اتفاق افتاد کنار جسد یک اسم نوشته شده بود... چی؟ ... بعد برات توضیح بدم؟ باشه ...میخوای محل رویت جنازه رو ببینی؟ باشه .آدرس رو یادداشت کن. 
..........................................................................................................................
          
شرلوک در حالی که داشت پالتوی مشکی رنگش را به تن میکرد ناگهان زنگ خانه اش زده شد او در را باز کرد صاحب خانه اش خانم هانسن بود شرلوک با لبخندی خشک و بی روح، گفت:سلام خانم هانسن چی شده؟))خانم هانسن با خوشرویی گفت: شرلوک! یک هم اتاقی برات دارم.)) سپس گفت:بفرمایید.
مردی با موهای قهوه ای و لباس و جلیقه ی مشکی وارد شدو رو به شرلوک گفت: من دکتر جان واتسون هستم . ))شرلوک که خوشحال به نظر نمیرسید گفت: خوشبختم ! شرلوک هولمز.)) سپس وارد اتاق شد و چمدانش را بر روی زمین گذاشت. شرلوک به او گفت:معذرت میخوام ولی من الان باید برم کار خیلی مهمی دارم.)) جان به او گفت:خانم هانسن به من گفت که تو یه کارآگاهی .راست میگه؟
       شرلوک گفت: تقریبا یه چیزی شبیه این. در واقع هر وقت پلیس تو یه ماجرایی گیر میکنه رو به من میاره.الان هم دارم میرم سر یکی از این کارها.)) جان گفت: میتونم منم باهات بیام ؟ شاید بتونم بهت کمک کنم .من یه زمانی توی ارتش پزشک بودم . آموزش نظامی هم دیدم)) شرلوک آهی کشید و گفت:مطمئنی خسته نیستی؟))جان گفت : نه سر حالم. )) شرلوک گفت : بسیار خوب . پس راه بیفتیم
..........................................................................................................................
سلام چه عجب اومدی! سربازرس منتظرته-.  .
شرلوک گفت:سلام استفان .سربازرس کجاست؟ ))استفان گفت: زیرزمینه
شرلوک به همراه جان وارد ساختمانی در دست ساخت شدند .در زیرزمین باز بود .نوار صحنه ی جرم به دور محدوده ای از زیر زمین کشیده شده بود. فاکس گوشه ای منتظر مانده بود وبا دیدن شرلوک لبخندی زدو گفت: شرلوک ! فرشته ی نجات من!! شرلوک گفت با حالتی سرد گفت:سلام جیمز دلم برات تنگ شده بود. )) فاکس با دیدن جان تعجب کرد و گفت: ببخشید این دیگه کیه؟)) شرلوک گفت : این دوستمه در واقع همکار.دکتر جان واتسون.))شرلوک در حالی که فاکس و جان داشتند خوش و بش میکردند از نوار رد شد و به جسد نگاهی کرد. یک زن نسبتا جوان با موهای قهوه ای تیره با لباسی قرمز رنگ.  چشمانش باز بود و رنگش پریده کنار جنازه اش یک کاغذ بود که روی آن بزرگ نوشته شده بود:ریچل
کمی بعد استفان به سر صحنه ی جرم آمد و گفت:آه شرلوک داری دنبال ردپا میگردی؟ قبل از هر چیز بذار بهت بگم که اون واژه کنار جسد یه واژه ی آلمانیه. یعنی انتقام.))شرلوک که انگار بهش برخورده بود رو به استفان کرد و گفت: ممنونم استفان حلا شرتو کم کن..)) سپس یقه ی او را گرفت وبه بیرون هل داد .فاکس پرسید:راست میگه؟ )) شرلوک گفت:معلومه که نه. ریچل طبیعتا یه اسمه. اسم یک زن.ببینم این زن کیف، ساک ،چمدون یا چیز دیگری نداشته ؟لباس این زن مرطوبه و آغشته به آب شده یعنی ممکنه که دیشب در یک منطقه ی بارونی شهر بوده دیشب هوا تو محله ی ما ابری بود ولی اصلا بارون نیومد همیشه شمال شهر از دیگر قسمت های شهر بارونی تر بوده پس این احتمال هست که دیشب این خانوم در شمال شهر قرار داشته. محیط این زیر زمین هم سرده در این جا آب نمیتونه به سرعت تبخیر بشه.   اما در مورد کیف باید بگم که شخصی اونو برداشته و  سربه نیست کرده بهتره این اطراف رو بگردیم شاید بتونیم یه کیفی پیدا کنیم.)) فاکس گفت :کیف پول این خانم پیدا شده وتونستیم اسمشو پیدا کنیم.اسم این خانم سارا بلکه ولی از ریچل هیچی دستگیرمون نشد .توی کیف پولش جز کارت شناسایی و یه مقدار پول هیچ چیز دیگه ای نبود. )) شرلوک گفت :پس باید به جستجو ادامه بدیم.)) جان گفت: موبایل این خانم هم نیست.))شرلوک گفت:درسته جالبه که موبایل این خانم هم غیب شده.))  فاکس گفت : پّّّّس حالا حالاها کار داریم.

 

 

جان در حالی که صد قدم با خانه اش فاصله داشت، شرلوک را دید که به طرف او میدوید. انگار که از چیزی هراسان بود.وقتی به جان رسیدبا عجله گفت: پیداش کردم جان!)) جان که متعجب بود پرسید:چی رو پیدا کردی؟)) شرلوک گفت:بیا بالا تا بهت نشون بدم.)) هردو دوان دوان به طرف خانه حرکت کردند.از پله های خانه بالا رفتند.شرلوک سریع کلید اتاق را انداخت و وارد شد و شتابان انگشت سبابه اش را به سمت جسمی گرفت.جان گفت: یه چمدون ! یعنی همونه که ...؟)) شرلوک گفت: درسته جان. مال همون زنیه که جنازه اش رو توی اون ساختمون دیدیم. اسمش روی چمدون نوشته شده:سارا بلک. علاوه بر اون آدرس ایمیلش هم روی چمدون بود ولی پسوردش نیست.شماره موبایلش هم روی چمدون بود. ولی توی چمونش جز لباس و وسایل آرایش و گذرنامه و شناسنامه هیچی نیست) ) جان گفت: از کجا چمدونشو پیدا کردی؟))  شرلوک گفت:توی یه سطل آشغال  خیابون کلرادو! چند متر دور تر از جنازه. این موضوع تو رو وادار به فکر کردن در مورد چی میکنه؟ )) جان گفت: یه ...قاتل.)) شرلوک گفت:درسته!قاتل اون زنو به قتل رسونده ولی یادش رفته که چمدون پیشش جا مونده برای همین اونو درون سطل زباله رها کرده. با این که   خانواده ی مقتولین نقل کردند مقتولین بهشون زنگ زدند و گفتند من دیگه نمیخوام این زندگی رو ...یا ...من میخوام بمیرم...احتمالش خیلی زیاده که اونا کشته شده باشند.))

 

کمی بعد شرلوک روی کاناپه دراز کشید ودر حالی که به یک نقطه خیره شده بود گفت:جان ممکنه برام یه sms بزنی؟خودم خیلی خسته ام و حوصله ندارم.))جان گفت: خیلی خوب ...باشه.))

 

سپس جان موبایل شرلوک را برداشت و آماده شد برای نوشتن.شرلوک گفت:بنویس که ... چرا سارا بلک مرد؟ و شبی که اون مرد در خیابان کلرادو چه اتفاقی افتاد؟))جان پس از اتمام نوشتن پیام پرسید:خب این پیامو میخوای به کی بدی؟))شرلوک گفت: به شماره ی موبایل روی چمدون. ممکنه موبایل سارا بلک پیش قاتل باشه چون به تیپ سارا بلک میخورد که آدم ثروتمندی بوده.. امیدوارم قاتل بیاد با من بازی کنه و جواب sms منو بده.جان گفت:یعنی من به یه قاتل sms دادم؟)) شرلوک گفت :احتمالا. هنوز کاملا مطمئن نیستم.))

 

.........................................................................................................................................................................

 

ک روز بعد یک sms به شرلوک  رسید .شرلوک با عجله موبایلش را برداشت و به آن نگاه کرد. یک پیام از موبایل سارا بلک . شرلوک پیام را خواند و از تعجب دهانش باز ماند .جان نیز پیام را خواند و از تعجب سر جایش میخکوب شد. متن پیام این بود:امشب در ساعت 9 بیا به خیابان کلرادو جلوی رستوران مارتین سنت اون جا همه چی رو میفهمی آقای شرلوک هولمز))

 

 

 

شرلوک به همراه جان در ساعت 8:45 وارد رستوران مارتین سنت شدند. آنها یک میز در کنار شیشه  رستوران گرفتند تا بتوانند خیابان را زیر نظر داشته باشند. شرلوک به جان گفت: کمتر از یه ربع دیگه ساعت 9 میشه. )) جان به آهستگی  گفت: من با خودم اسلحه آوردم تا اگه اتفاقی افتاد ازش استفاده کنیم. گفته بودم که آموزش های نظامی هم دیدم.البته...)) شرلوک گفت:سلام فرد ! )) جان سرش را برگرداند. مردی نسبتا چاق با موهای جو گندمی به طرف میز آنها نزدیک شد. او گفت:سلام شرلوک! حالت چطوره رفیق؟)) شرلوک گفت: خوبم. بذار همکارمو بهت معرفی کنم: دکتر جان واتسون.)) جان گفت:خوشوقتم.)) فرد گفت: بهت تبریک میگم .حتما داری توی یک پرونده به شرلوک کمک میکنی. شرلوک مرد بزرگیه. من بهش مدیونم.)) شرلوک گفت:آه... آره من به پلیس ثابت کردم که وقتی صاحب این رستوران در حال کشته شدن بود، فرد داشته از جواهرفروشی استلینبرگ دزدی میکرده.))فرد قهقهه زدوگفت:حالا چی میخواین براتون بیارم؟)) جان گفت: دوتا قهوه لطفا))

پس از رفتن فرد، جان گفت: این دوستمون خیلی خوش سابقه است.)) شرلوک گفت:((نگاه کن جان! یه تاکسی اونجا وایساده. اگر مشکوک بود میریم دنبالش.)) جان نگاهی به تاکسی انداخت.تاکسی روبروی رستوران ایستاده بود.شرلوک به ساعتش نگاهی کرد و گفت: الان ساعت 9:03 است. ممکنه خودش باشه.)) درون تاکسی یک مسافر نشسته بود. شرلوک لحظه ای احساس کرد که آن مسافر دارد به او نگاه میکند.شرلوک گفت :جان راه بیفت. باید بریم دنبالش.)) شرلوک و جان هردو دوان دوان به سمت تاکسی حرکت کردند.پنجاه قدم با تاکسی فاصله داشتند که تاکسی راه افتاد و به خیابان سمت راستی اش پیچید.شرلوک نیز مسیرش را تغییر داد و گفت :از این طرف جان.الان میره تو خیابون استیون بعد میرسه به یه تقاطع .یه خورده برسه جلوتر میخوره به چراغ قرمز.)) شرلوک از بین و روی چند ماشین پرید که بلاخره به چراغ قرمز آن تقاطع رسید. باز هم دوید و پرید روی کاپوت تاکسی. تاکسی ایستاد.شرلوک در عقب تاکسی را باز کرد .یک مرد که قیافه اش شبیه به آسیایی ها بود در تاکسی نشسته بود.با یک کت مشکی.او وحشت زده به شرلوک نگاه میکرد. شرلوک از او پرسید: من ... عذر میخوام... اسم شما ؟)) آن مرد با لهجه ی خاصی گفت: من لی هنگ جو هستم . ... اتفاقی افتاده؟)) شرلوک گفت: خیر قربان ! به لندن خوش آمدید.)) مرد آسیایی گفت: شما پلیس هستید؟)) شرلوک یک کارت از جیبش درآورد و طوری که آن مرد خیلی نتواند آن را ببیند نشان داد.و گفت : بله ! سربازرس جیمز فاکس هستم. سفر خوبی داشته باشید.)) سپس شرلوک در را بست وتاکسی به راهش ادامه داد.جان پرسید: مطمئنی که این نبود؟)) شرلوک گفت:آره اون حتی به زور انگلیسی حرف میزد.)) جان گفت: کارت قاکس رو از کجا آوردی؟)) شرلوک گفت: بعضی وقت ها که حوصله ام سر میره اونو میدزدم.)) شرلوک و جان به رستوران باز گشتند.اما تا ساعت 10 منتظر ماندند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. پس از آن هردو به خانه برگشتند.

........................................................................................................................................

وقتی به خانه رسیدند.شرلوک در را باز کرد و هر دو  وارد ساختمان شدند. شرلوک و جان وارد اتاقشان شدند  ناگهان صحنه ای دیدند که هم آن دو را شگفت زده و هم عصبی نمود.سربازرس فاکس به همراه تیم تحقیقاتی اش در حال جستجوی آپارتمان شرلوک و جان بودند. شرلوک گفت: میشه بگین تو خونه ی من چی کار میکنین؟)) فاکس گفت: اومده بودم کارتمو پس بگیرم که خانوم هانسن در رو برام باز کرد. فکر نمیکردم کارتمو با خودت برده باشی بیرون. یکدفعه چمدون سارا بلک رو دیدم. و... بقیه اش رو هم میتونی حدس بزنی.خب بگو. ببینم این چمدونو از کجا پیدا کردی؟))شرلوک ماجرا را تعریف کرد و فاکس را به فکر فرو برد. شرلوک پرسید:چیزی از ریچل دستگیرت نشد؟)) فاکس گفت:آهان چرا... ریچل نام دختر سارا بلکه.)) شرلوک گفت: دخترشه؟... خب باهاش صحبت کردین؟)) فاکس گفت: نه چون دوساله که مرده.)) شرلوک گفت:یعنی چی؟ پس چرا اسم دخترش کنار جسدش بود؟)) فاکس گفت: شاید به یاد دخترش افتاده بوده .)) جان گفت: فکر نکنم.)) استفان گفت: ممکنه دلتنگش شده باشه و میدونسته که داره میره پیشش.)) تیم تحقیقاتی فاکس هم نظری دادند. که سرانجام شرلوک فریاد زد: یه لحظه دهنتونو ببندید دارم فکر میکنم.)) خانوم هانسن به طبقه ی بالا آمد و گفت:شرلوک تاکسی که خواسته بودی اومده. ))شرلوک داد زد: خانوم هانسن من تاکسی نخواستم.)) شرلوک چندین ثانیه فکر کرد وچشمانش را بست.ناگهان چشمانش باز شدند و او یکباره فریاد کشید: ریچل . اون احتمالا یه اسم نیست ممکنه یه پسوورد باشه.جان سریع لپ تابت رو باز کن و به اینترنت وصل شو.ایمیل سارا بلک رو بزن .از ریچل هم به عنوان رمز استفاده کن.))جان این کار را کرد. و پروفایل باز شد. پروفایل سارا بلک یک سیستم هوشمند ردیاب داشت. شرلوک حدس زد که ممکن است ردیاب ،موبایل سارا بلک را شناسایی میکند.اما جان پس از چند لحظه گفت:شرلوک اون اینجاست.ردیاب داره اینجا رو تو نقشه نشون میده.))شرلوک با تعجب گفت:اینجاست؟ چطور ممکنه که اینجا باشه؟ خانوم هانسن گفت که یه تاکسی منتظر منه.کیه که شکارشو به راحتی صید میکنه؟ کیه که هیچ کس متوجه حضورش نمیشه؟یه.... راننده تاکسی. فاکس پرسید :چی داری با خودت میگی؟)) ناگهان یک sms به شرلوک زده شد.شرلوک پیام را خواند: بیا طبقه ی پایین.)) شرلوک پالتوی مشکی اش را به تن کرد. صفحه ی ایمیل از حالت عادی خارج شده بود.و وسط صفحه نوشته شده بود: لطفا منتظر بمانید. شرلوک گفت: میرم یه کم قدم بزنم. کسی دنبالم نیاد.)) شرلوک به طبقه ی پایین رفت و در را باز کرد یک تاکسی جلوی خانه منتظرش ایستاده بود.

 

 

 

 

 

 

 

شرلوک با دقت به تاکسی نگاه میکرد. راننده تاکسی از تاکسی پیاده شد .او مردی نسبتا کوتاه قد و مسن بود با ژاکتی طوسی رنگ و عینکی ظریف . او به شرلوک گفت: شب به خیر آقای هولمز! .قرارمون ساعت 9 بود ولی الان ساعت نزدیک 11 است.من سر قرار اومدم ولی شما فکر میکردید با مسافر من قرار گذاشتید. به هر حال خوشحالم که بالاخره شما رو دیدم. از شما خیلی تعریف کرده بودند .)) شرلوک که با اخم به او نگاه میکرد گفت:کی از من برای تو تعریف کرده؟)) تاکسیچی گفت:بهتره اسمش مخفی بمونه. دوست ندارید با ماشین من با هم یه دوری بزنیم؟)) شرلوک گفت: که منم مثل اون چهار نفر بکشی؟)) راننده تاکسی گفت: من اونا رو نکشتم. فقط باهاشون یه بازی کردم .بعد اونا خودشون رو کشتن.)) شرلوک گفت:خب میتونم نیام حداقل نمیمیرم.)) او گفت:اونوقت دیگه نمیفهمی اونا دقیقا چرا مردن. اگه الان پلیسا رو خبر کنی فرار نمیکنم.قول میدم. چون هیچ مدرکی علیه من نیست. به نفعته که با من بیای.شاید دست به خودکشی نزدی.از تو بعیده که دعوت منو رد کنی.)) شرلوک گفت: احتیاط شرط عقله. من باهات میام امیدوارم کلک نزنی.)) تاکسیچی گفت: همونطور که گفتم فقط با هم یه بازی میکنیم.اگه باختی امیدوارم ناراحت نشی.))شرلوک آرام سوار ماشین شد و صندلی عقب نشست. تاکسی به راه افتاد. چند دقیقه بعد تاکسیچی سر صحبت را با شرلوک باز کرد و گفت:یکی از دوستانت نشانی تو رو به من داد. یکی که عاشقته.)) شرلوک گفت:کی؟)) تاکسیچی گفت:حدس بزن.کل زندگیتو بررسی کن. من نمیتونم بهت بگم.اصل این ماجرا به اون مربوط نمیشه .تو فقط سعی کن این معما رو حل کنی.)) شرلوک به گردن او نگاه کرد اندکی ریش روی گردنش بود.به داشبورد ماشین نگاه کرد عکس یک دختر و پسر بچه روی آن بود که انگار قسمتی از عکس کنده شده بود.)) نیم ساعت بعد. تاکسی ایستاد.تاکسیچی از تاکسی پیاده شد ودر عقب ماشین را باز کرد و رو به شرلوک گفت: نمیخوای پیاده شی؟)) شرلوک گفت:ما کجاییم؟)) تاکسیچی گفت:چرا میپرسی؟ تو که همه جای لندنو میشناسی.)) شرلوک گفت: کتابخونه ی لورن .چرا اینجا ؟)) تاکسیچی گفت: چون فقط کارگرها هستند. ما هم میریم یه جایی که کاملا خالیه و در سکوت با هم حرف میزنیم.)) شرلوک پیاده شد و همراه با تاکسیچی وارد کابخانه شد.

........................................................................................................................................

در همین هنگام جان در خانه تنها بود و فاکس و گروه تحقیقاتی اش رفته بودند . لپ تاب جان نیز هنوز باز بود جان تختش را آماده کرده بود که بخوابد. همین که آمد لپ تابش را خاموش کند، ناگهان دید  در پروفایل سارا بلک سیستم ردیاب هوشمند به کار افتاده و در نقطه ای دور تر از خانه چشمک میزند.جان بی درنگ لپ تاب را برداشت و لباسش را پوشید و یک تاکسی گرفت و به سمت آن نقطه حرکت کرد. او یقین داشت که شرلوک آنجاست.

......................................................................................................................................

پس از این که شرلوک و تاکسیچی وارد کتابخانه شدند، به طبقه ی بالا رفتند و یک اتاق نسبتا بزرگ دارای چند پنجره که در آن هیچ کس نبود را برای صحبت انتخاب کردند.هردو پشت میزی روبروی هم نشستند. شرلوک لبخندی زد وگفت: خب توضیح بده.)) تاکسیچی گفت:گفته بودم که با هم یه بازی میکنیم. اونای دیگه هم همین بازی رو کردند.بازی از اینجا شروع میشه که ...)) سپس دست در جیبش کرد و یک شیشه  کوچک که در آن یک قرص بود در آورد .او ادامه داد:من یه شیشه قرص روی میز میذارم و تو بهش خوب نگاه میکنی.بعد من یه قرص دیگه روی میز میارم وتو باید انتخاب کنی.))شرلوک پرسید : برای چی باید انتخاب کنم؟))تاکسیچی گفت: چون توی یکی از اونا سمه ودیگری سالمه.)) شرلوک گفت:خب جوابمو گرفتم . حالا میتونم برم.))تاکسیچی یک اسلحه از جیبش درآورد و گفت: تو هم باید مثل اون چهار نفر انتخاب کنی. منم قرصی رو که تو انتخاب نکنی میخورم.شاید سرنوشتت این باشه که همین جا بمیری.)) شرلوک گفت: آه خدای من! پس به خاطر همین اونا خودکشی کردند.)) تاکسیچی گفت: قرص سمی تو رو فورا نمی کشه وقت داری که به یکی از دوستانت زنگ بزنی و بهش بگی که از زندگی سیر شدی. بعد منم تو رو یه جایی رها میکنم و تو هم کمی بعد احساس خفگی میکنی و میمیری.)) شرلوک گفت: کی بهت پول میده که آدما رو وادار به خودکشی کنی. مطمئنا وضع مالی خوبی نداری. از زندگیت هم راضی نیستی. تو ماشینت عکس دو تا بچه رو دیدم که یه قسمت از اون عکس کنده شده بود.حدس میزنم نمیتونی بچه هاتو ببینی. تو عکس مادرشونو جدا کردی. اون بچه هاتو ازت گرفته نه؟  نزدیکای پشت گردنت یه مقدار ریش وجود داره. چون کسی نیست که بهت بگه اونا رو اصلاح کنی. تو تنهایی.)) تاکسیچی گفت: واقعا کارت درسته.ولی الان وقت بازیه)) شرلوک گفت: منم الان دارم بازی میکنم.)) تاکسیچی گفت:داری با من بازی میکنی.نه با کلمات.)) شرلوک گفت: من انتخاب نمیکنم . منو با تفنگت بکش.)) تاکسیچی حیرت زده گفت:مطمئنی؟))شرلوک گفت :تفنگ))او باز پرسید:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟))شرلوک گفت:تفنگ)) ناگهان صدای آرامی آمد وبوی خفیف گازی به مشام شرلوک رسید.آن تفنگ فقط یک فندک بود و از آن یک شعله ی کوچک بیرون آمد. شرلوک بلند شد و گفت:تفنگ واقعی رو از تقلبی تشخیص میدم. خب جالب بود دیگه میرم. تاکسیچی گفت: صبر کن! تونستی قرص واقعی رو تشخیص بدی؟)) شرلوک گفت: معلومه آب خوردن بود.)) شرلوک یکی از دو قرص را برداشت و در نور گرفت . تاکسیچی گفت:انتخابت اینه؟ خب پس من اون یکی رو میخورم.))او نیز از جایش بلند شد وبه شرلوک نگاه کرد.شرلوک با شک و تردید قرص را به دهانش نزدیک کرد. تاکسیچی نیز آرام آرام قرص را به دهانش نزدیک میکرد. هر دو قرص نزدیک و نزدیک تر میشدند تا وارد دهان گردند.شرلوک و تاکسیچی به یکدیگر نگاه میکردند.تاکسیچی گفت: خیلی هیجان انگیزه! من که دارم از هیجان...)) ناگهان صدای شکستن شیشه و سپس صدای فریاد کشیدن یک نفر از درد به گوش رسید. شرلوک لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد .تاکسیچی روی زمین افتاده بود و سینه اش خونی شده بود.شرلوک به پشت سرش نگاه کرد شیشه ی پشت سرش شکسته شده بود.شرلوک دوباره نگاهی به تاکسیچی کرد و با نفرت گفت:تو داری میمیری ولی هنوز برای شکنجه کردنت وقت دارم.))سپس پایش را روی سینه ی او گذاشت و گفت: حامی مالیت کیه؟ رئیست کیه؟اسمشو بگو.))تاکسیچی نعره ای از درد کشید و بعد فریاد زد : موری آرتی)) شرلوک پایش را برداشت.تاکسیچی برای جند لحظه نگاهی به اطرافش کرد و سرانجام نگاهش بر نقطه ای ثابت ماند. او مرده بود.شرلوک گفت:موری آرتی ؟اسمش برام آشناست. ولی...))

.......................................................................................................................................

شرلوک درون یک آمبولانس نشسته بود و یک پتوی نارنجی رنگ روی دوشش بود. فاکس نزد او آمد و گفت:حالت چطوره رفیق؟باز هم باید ازت تشکر کنم.)) شرلوک گفت:این پتوی نارنجی برای چیه؟)) فاکس گفت: این برای موقعیه که یه نفر دچار شوک میشه.راستی فکر میکنی کی اون راننده تاکسیو کشته؟)) شرلوک گفت:یه نفر که تیر اندازی خوبی داشته .موقع شلیک دستش نلرزیده.آموزش های نظامی دیده .مثلا یه ارتشی خیلی خوب میتونسته این کار رو بکنه.))شرلوک لحظه ای به جان که دورتر  از آنها ایستاده بود نگاه کرد. با خود گفت:جان.)) شرلوک یکباره به فاکس گفت: هر چی گفتم فراموش کن.میدونی که من تو حالت شوک هستم.)) شرلوک به سرعت به سمت جان رفت.وقتی به او رسید ، جان به او گفت: سلام هم اتاقی.))شرلوک گفت:تیراندازی فوق العاده ای بود.)) جان گفت: آره . یه نفر از اون فاصله تیراندازی عالی کرده.خیلی ماهر بوده.)) شرلوک گفت:حالت خوبه؟ تو یه آدم کشتی.))جان گفت:خب.... اون آدم خوبی نبود.)) شرلوک گفت:درسته تاکسیچی مزخرفی بود!))جان گفت:واقعا میخواستی اون قرصو بخوری؟)) شرلوک گفت:معلومه که نه! چرا میپرسی؟)) جان گفت:چون تو یه دیوانه ای. حاضری خودتو به کشتن بدی اما ثابت کنی که باهوشی.))

......................................................پایان..................................................... 

تعداد بازدید از این مطلب: 109
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 12:39 | نویسنده : شرلوک
استنتاج : هدیه(پدیا)
نظرات

استنتاج : هدیه





اولین روز دانشگاه بود . روز سختی را پشت سر گذاشته بود . آنقدر خسته بود که می خواست در یک لحظه در خانه ظاهر شود و حوصله ی ایستادن در خط واحد و بعد سوار اتوبوس شدن را نداشت . به یاد دوست هم کلاسی دوره ی دبیرستانش افتاد که امروز دیده بود. فکر این که توانسته بود تبلتش را در شطرنج مغلوب کند لبخندی روی لب هایش نشاند.
- " هی ، دوست قدیمی . سلام . بیا برسونمت."
نگاهی به پشتش انداخت. حلال زاده بود !
- " نه زحمت نمی دم . من ..."
- " هی ، ما بعد از دو سال همدیگر رو دیدیم . حالا می خوای از دست من فرار کنی ؟ بیا سوار شو ادا درنیار."
- " ممنون ."
سوار شدند و راه افتادند.
- " خونه تون رو که عوض نکردین ؟ "
- " نه ، همون راه همیشگیه ."
- " از وقتی دبیرستانم رو عوض کردم دیگه ما همدیگر رو ندیدیم."
- " آره ، یه دفعه ای رفتی ."
- " خب ، یاد دوران مدرسه افتادم. مثل همیشه باهوشی . هنوزم اون بازی رو بلدی ؟"
- " کدوم بازی ؟"
- " یه چیزی که خودت بهش می گفتی استدلال و استنتاج ."
- " اون بازی نبود."
- " حالا هر چی . تعجب کردم که امروز مثل قبلا ها خودی نشون ندادی. "
یاد 25 تساوی ریاضی افتاد که در ذهنش اثباتشان کرده بود وقتی استاد در حال گفتن چرت و پرت ها و قوانین کلاس بود.
- "حوصله نداشتم ."
- " مطمئنی ؟ "
حالت تعنه آمیز هم کلاسی اش نشان از دست انداختنش بود.
- " مبارکه !"
- " چی ؟ منظورت چیه ؟"
- " ماشین تازه ... تبلت تازه ... "
- " بازم داری همون بازی رو درمیاری . از کجا میدونی تبلت و ماشین تازه ان ؟ از کجا می دونی ماشین مال منه ؟"
- " یه ماشین تازه که از پدرت به عنوان هدیه قبولی دانشگاه هدیه گرفتی ، یه آی پد تازه که خودت به خودت کادو دادی ، کفشایی که حدود یک ساله که می پوشیشون ، ساعتی به ارزش 400 هزار تومان که اون رو حدود 3 ساله که داری ، پیرهنی که تازه باز هم به خاطر قبولی دانشگاه کادو گرفتی ، راست دستی که ساعتشو دست راستش می بنده "
- " پس هنوز می تونی . خب بگو از کجا فهمیدی ماشین مال منه و کادو از طرف پدرم ؟"

- " اول از همه ، موقعی که نگه داشتی به پلاکت خوب دقت کردم . همیشه تاریخ نصب پلاک روی پلاک نصب میشه. تاریخ مال امسال بود ، سال 1391 پس ماشین تازه است. این رو می شد از تکه نایلون هایی که روی کف ماشین زیر صندلی های جلو افتادن یا از روی ساییدگی قفل ماشینت فهمید. قفل های عقبی اصلا ساییده نشدن ولی قفل جلویی اون هم فقط طرف تو چند ساییدگی ریز داره . بازم از روی تاریخ پلاک می فهمیم که حداقل دو ماهه که داریش پس منطقیه که زیاد کسی سوار صندلی های پشت نشده باشه . دستمال کاغذی هم همینو میگه ."
- " چی ؟"
- " دستمال کاغذی رو گذاشتی جلو. معمولا اونایی که ماشینشون برای خانواده باشه یا چند نفر رو سوار می کنن دستمال کاغذی رو می زارن پشت ولی مال تو یک دونه کوچیکشه که گذاشتی جلو."
- " از کجا میدونی مال خانواده نیست به طوری که فقط من و پدرم سوارش میشیم ؟"
- " روی فرمان و دنده چرم دوزی داری . زدی رو صندلی ها رو هم عوض کردی. زیر پایی های تازه انداختی و تو پشت ماشین یک دو تا عروسک گذاشتی . فکر نکنم پدرا همچین کارایی بکنن. پس نتیجه میگیریم که یه بچه دبیرستانی که از قبل از پدرش ماشین برای قبولی کنکورش خواسته به طوری که بعد از قبولی مستقیم رفته کلاس رانندگی و گواهینامه گرفته."
- " خب بقیشو چی ؟ "
- " از آی پدت شروع کنیم. آی پدت تمیز تمیز بود ، محافظش تازه ی تازه . همچنین آی پدی که تازه از قوطی دراومده باشه بوی مخصوصی می ده که از دو هفته تا یک ماه باقی می مونه . پدرت واست یه کادو خریده. خودتم نمی تونستی با پول توجیبی هایی که جمع کردی ماشین بخری پس این هدیه خودته به خودت. مادرا از این جور هدیه ها نمی دن. معمولا یه کتاب ، یک سری کتاب یا کیف و لباس و اینجور چیزا چون اصولا مادر های امروزی علاقه چندانی به کادو دادن چیز های مرتبط با تکنولوژی ندارن . فامیلا هم نمیان یه هدیه دو میلیونی به آدم بدن. پس خودت واسه خودت یه آی پدی که دست دوم نیست به عنوان هدیه خریدی. کفشات رو تمیز تمیز کردی و واکس زدی ولی بنداش خاک گرفتن و نوک بندات کمی رشته رشته هستن . حدود یک ساله که داری می پوشیشون . وقتی که کاملا کهنه شدن می ری یکی بخری یا همین چند روز بعد. پیرهنتم که معلومه تازه است. نه اثری از شسته شدن ، نه اثری از رنگ و رو رفتگی . راستی امروز صبح به خاطر شب زنده داری که از چشات معلومه دیر بیدار شدی اونقدر عجله داشتی که بخشی از مارکشو نکندی . ساعتت مارکش تیسوته ، حدود 400 هزار تومن قیمتشه . من به خاطر اینکه تازه به ساعت فروشی ها رفتم حدود قیمت ها رو خوب می دونم. به خاطر خراش هایی که رو شیشه اش افتاده تازه نیست. معمولا این جنس ساعت ها تو دست آدمی مثل تو سالی دو سه تا خراش برمی دارن که مال این حدود 8 تاست. وقتی امروز برای اولین بار همدیگه رو دیدم و نور خورشید به ساعت خورد خوب دیدمش . راست دستی چون وقتی امروز یکی بهت زنگ زد موبایلتو از جیب کت دست چپت درآوردی و همچنین کیف پولت هم تو جیب پشتی سمت راستت بود و ساعتتم بستی دست راستت که عادت بچگیه . من همین جا پیاده میشم . امیدوارم زحمت نداده باشم

با تشکر از(SHERLOCK PEDIA) پدیا ی عزیز بابت ارسال مطلب

 

تعداد بازدید از این مطلب: 116
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 12:28 | نویسنده : شرلوک
کامل ترین بیوگرافی از مارتین فریمن--- نویسنده : ati
نظرات
تاریخ تولد:8 سپتامبر 1971
تاریخ مرگ:-
ملیت:بریتانیایی
حرفه:بازیگر
مترجم:فاطمه (Critic)

مارتین فریمن یک بازیگر انگلیسی تبار است که بیشترشهرتش را مدیون بازی در فیلم هایی همچون شرلوک هلمز،دفتر کار و... می باشد.

ادامه مطلب....



منبع :سینما سنتر
بیوگرافی مختصر

مارتین جان سی فریمن متولد 8 سپتامبر 1971 بازیگری انگلیسی است.او برای ایفای نقش هایی چون ،تیم کانتربری در گلدن گلاب بی بی سی ،کمدی" دفتر کار " ، جان در" درواقع عشق" ، آرتور دنت در فیلم اقتباسی داگلاس آلامز:"راهنمای سواری مجانی به کهکشان" ،دکتر واتسون در "شرلوک" و پال مدنز در"تولد عیسی" شناخته شده است و همچنین نقش اصلی را در اقتباس سه قسمتی پیتر جکسون یعنی "هابیت" بازی می کند که "بیلبو بگینز" نام دارد.


نام: f4.gif نمایش: 140 اندازه: 81.1 کیلو بایت


زندگی اولیه

مارتین فریمن در آلدرشات همپشایر و به عنوان جوانترین عضو خانواده از بین 5 نفر به دنیا آمد.پدرش جفری ،افسر نیروی دریایی است و مادرش فیلومنا هنگامیکه مارتین کوچک بود از پدرش جدا شد.و هنگامیکه او 10 ساله بود پدرش در اثر یک حمله ی قلبی درگذشت.فریمن وابسته کلیسای کاتولیک بزرگ شد.در کودکی او مبتلا به آسم بود و می بایست یک عمل جراحی پارا که بسیار سخت و پر مخاطره بود،تجربه می کرد.او قبل از حضور در مدرسه ی مرکزی سخنرانی و نمایشنامه ،دریک مدرسه ی کاتولیک جامع درس می داد.در یک نسخه از شجره نامه " فکر می کنی کی هستی؟" که در 19 آگوست 2009 منتشر شد،او فهمید که بعد از آغاز جنگ جهانی دوم پدربزرگش لئونارد فریمن پزشکی بود که دو روز قبل از عقب نشینی دانکیرک کشته شد.



نام: f3.gif نمایش: 153 اندازه: 77.8 کیلو بایت


حرفه ای

فریمن در سن 15 سالگی به گروه تئاتر جوانان پیوست اما این تا زمانی بود که او 17 سال داشت و در این سال اعتماد به نفس او نسبت به بازی اش باعث شد تا او تصمیم به ادامه ی این حرفه بگیرد.فریمن حداقل در 18 برنامه ی تلویزیونی ،14 تولیدات تئاتر و بسیاری تولیدات رادیویی ظاهر شده است.او به دلیل بازی در نقش تیم کانتربری در فیلم "دفتر کار" به شخصیتی برجسته تبدیل شده.او در فیلم های بسیاری شامل : "علی جی.هینداهوس"، ساخته ی ساشا بارون کوهن (2002) ،"درواقع عشق" ساخته ی ریچارد کارتیز (2003) حضور یافته است.او حرکت به سوی بازی در نقش های دراماتیک جدی تر در تلویزیون را بازی در درام تاریخی شبکه ی بی بی سی به نام "چارلز2:قدرت و شور" شروع کرد که در آن نقش" ارباب شفتسبری" را بازی می کرد.او همچنین نقش های کوتاهی را در اولین قسمت از سری دوم سریال "این زندگی" بازی کرده است.و در سریال تلویزیونی شبکه ی بی بی سی به نام "رابینسون ها" بازی کرده و نقشی کوتاه در قسمت اول طنز "کتاب های سیاه" داشته است.در می 2009 او در کمدی "پسر دختر را می بیند" به خوبی درخشید که یک نمایشنامه ی چهارقسمتی است و داستان حول دو کاراکتر یعنی ورونیکا و دنی می گذرد که یک تصادف باعث می شود که جسمشان با هم عوض شود.فریمن نقش دکتر جان واتسون را در سریال شبکه ی بی بی سی یعنی "شرلوک" بازی کرده که اقتباسی مدرن از شرلوک هلمز داستان های کارآگاهی است.اولین قسمت این سریال یعنی "مطالعه ای در صورتی" در 25 جولای 2010 به تحسین منتقدان پخش شد.مارتین به خاطر اجرایش برنده ی جایزه ی BAFTA به عنوان بهترین بازیگر نقش مکمل مرد در سال 2011 و نامزد جایزه ی Prime time Emmy برای بازی برجسته اش به عنوان بازیگر نقش مکمل مرد در مینی سریال ها یا فیلم ها شد.او همچنین کاراکتر اصلی یعنی "بیلیو بگینز" را در فیلم سه قسمتی "هابیت"ساخته ی پیتر جکسون بازی می کند.


نام: f1.gif نمایش: 141 اندازه: 55.5 کیلو بایت


زندگی شخصی

فریمن در هرتفوردشایر با همسرش آماندا ابینگتون زندگی می کند .آن ها یک پسر و یک دختر دارند و با هم در تولیداتی مانند "برداشتن قطعات" ، "بدهی"، "رابینسون ها" و فیلم کمدی "هم همه" بازی کرده اند.او طرفدار همیشگی موزیک موتاون (Motown) و یک گیاهخوار است.


نام: f2.gif نمایش: 136 اندازه: 65.9 کیلو بایت
Filmography

Cinema



TV

Awards

 
نامزد

2002

The Office

نامزد
نامزد
برنده

2004

The Office (for "The Office Christmas Specials")
Love Actually
Hardware

برنده-نامزد

2011-2012

Sherlock

در انتظار

2012

Sherlock (for "A Scandal in Belgravia


 
 

 

 

 
مرتبط با: بیوگرافی ,
تعداد بازدید از این مطلب: 104
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 12:27 | نویسنده : شرلوک
زندگی نامه ی لارز میکلسن---نویسنده : مهرناز
نظرات

لارز میکلسن

تولد: 6 می 1964 

قد:1.92 متر

 

 

 


لارز در محله ی Gladsaxe نزدیک شهر کپنهاگ در دانمارک به دنیا آمد. او اولین فرزند Bente Christiansen و Henning Mikkelsen  است که به ترتیب به شغل پرستاری و کارمندی بانک مشغول بودند. لارز درکپنهاگ پرورش یافت ویک سال و نیم بعد در همین شهر برادرش Mads (که اکنون در سریال Hannibal بازی می کند) به دنیا آمد. ابتدا خانواده ی او در محله ی طبقه ی متوسط Østerbro  سکوت داشتند اما بعدا به ناحیه ی طبقه ی کارگری Nørrebro نقل مکان کردند.

 

 

لارز در دوران کودکی هندبال بازی می کرد و چند سالی در گروه کر مدرسه می خواند. در مراسم سال نو 1985/86 با  Anette Støvelbæk آشنا شد و تا کنون در کنار هم بوده اند (در اکتبر 1989 با هم ازدواج کردند.) .بعد از اتمام تحصیلاتش لارز به خدمت سربازی رفت و برای مدت نه ماه در زیرمجموعه ای از ارتش دانمارک مشغول به خدمت بود. سربازی شغل مناسبی برای او نبود بنابراین پس از اتمام آن به دنبال کار دیگری رفت و سپس تصمیم به تحصیل در رشته ی زیست شناسی گرفت. در سال اول دانشگاه، لارز با دیدن اینکه آنت بعد ازسه روز در کلاس تردستی به چه خوبی گوی ها را در هوا می اندازد و می گیرد، خوشحال شد و تصمیم گرفت به این کار مشغول شود. او از دانشگاه انصراف داد و در مدرسه ی تردستی ثبت نام کرد. او در این مدرسه مهارت هایی مثل تعادل گوی ها و بلعیدن آتش را کسب کرد. بعد از آن، او به همراه دو نفر از دوستانش برای اجرا دور اروپا را گشت زدند و در خیابان های شهرهایی مثل پاریس، مونیخ، موسکو و ورشو هنرنمایی کردند. دو سال بعد، او برای همکاری با سیرک کودکان، پانتومیم و تئاتر خیابانی و کودکان را فرا گرفت.

 

 

در سن 27 سالگی و بعد از فعالیت پنج ساله در رشته ی تردستی، لارز تصمیم گرفت بازیگری حرفه ای را دنبال کند. بنابراین برای تحصیل در دانشگاه ملی تئاتر دانمارک (واقع در کپنهاگ) درخواست داد و بعد از پذیرفته شدن بین سال های 1991 تا 1995 در این دانشگاه مشغول به تحصیل بود. مدتی بعد از فارغ التحصیلی برای اولین بار در تئاتر Aalborg  در نمایش دراکولا ظاهر شد. لارز تا کنون (2012) در بیش از چهل نمایش نقش آفرینی کرده است و همیشه به فعالیت در تئاتر اظهار علاقه کرده است.  او در فیلم های سینمایی و تلویزیونی نیز ظاهر شده است از جمله The Killing (2007) که در آن نقش نامزد شهرداری را بازی می کند.او برای بازی در سینما، تلویزیون و تئاتر نامزد و برنده ی جایزه های مختلفی شده است.

 

لارز در کنار همسر و پسرانش لو و تور (به ترتیب متولد 1995 و 2001) در محله ی وستربرو کپنهاگ اقامت دارند.

 

منبع: آی ام دی بی

 

ترجمه از مهرناز

 

لطفا در صورت استفاده از این ترجمه، وبلاگ شرلوک هلمز رو  به عنوان منبع ذکر کنید

تعداد بازدید از این مطلب: 192
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9

جمعه 21 آذر 1399 ساعت : 12:27 | نویسنده : شرلوک

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
I'm bored of being bored because being bored is SO boring since 2011 (عضو باشگاه نویسندگان میهن بلاگ) Bakerstreet.ir
منو اصلی
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 126
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 10
:: بازدید ماه : 19
:: بازدید سال : 838
:: بازدید کلی : 838
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شرلوک هلمز ساکن ۲۲۱ بی خیابان بیکر و آدرس bakerstreet.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.