[ ]
چه کسی دنیل کالرد را به قتل رساند؟---نویسنده : مهرناز
نظرات
چی کسی دنیل کالرد را به قتل رساند؟
دانلود ویدیوی توضیح: 21 مگابایت

 
رژ گردن دنیل با رژ گارسون یکیه یعنی خیانت می کرده!
شواهد:
"متوجه شدم مامان شش ماهه حلقه ی ازدواجش دستش نیست".
رسید سمساری 


عکس دو نفریشون مربوط به کریسمس های قبلی میشه. توییت های جعل شده؟
همسرش می دونسته که بهش خیانت می کنه! اون توییت هارو جعل کرده، به قتلش رسونده و بعدشم اووردوز کرده؟


ولی تو ویدیو یه مرد جسد رو می کشه. مشکل عکس جسد تو سردخونه چیه؟
مایکلا: "من شب و روز کریسمس اونجا بودم و خیلیا منو دیدن و خیلی شلوغ بود چون گوشتمونم تموم شد."
چرا روز فردای کریسمس یخچال پر از گوشته؟ رسید نشون می ده که گوشت به ادرس خونه فرستاده شده. چرا؟
سوفی رفته شام دو نفره؟ دنیل که الکل نمی خوره؟

مدرک: اخرین توییتش در مورد آب پرتقال
سوفی هم داشت خیانت می کرد؟
جویی مشکلات مالی داشته. کی انگشترو برده سمساری؟ جویی؟
به گفته ی جویی دنیل بهش حقوق خوبی می داده
 
پس جویی و سوفی با هم بودند؟ جویی اونو برای پول و همسرش کشت؟

کاملا مشخصه! به جز اینکه جویی کریسمس در محله ی سوهو بوده و مدارکشم به گفته ی خودش موجوده. ولی چرا برای خودش شاهد نیاورده؟ چرا به سوفی دارو خورونده؟ 

به گفته ی پسر و دوست دخترش دنیل یک هیولا بود و نچسب و محبوب دل خانم ها و دمدمی مزاج
دنیل کالرد مرد باهوشی بود. مردی فوق العاده!
دنیل از خیانت همسرش خبر داشت.
دنیل با کارت اعتباری سوفی گوشت و داروهارو سفارش می ده. روز کریسمس توییت هارو می نویسه و به سوفی دارو می خورونه.
فردای کریسمس گوشت هارو بسته بندی می کنه تا شبیه جسد بشه و می کشه به داخل در حالی که با جوراب صورتشو پوشونده
گوشتارو می ذاره رو طبقه ها و میره تو کیسه زباله
قرص خواب می خوره و جوراب و لباسشو می سوزونه
در آرامش می میره و در سرما به خواب فرو می ره. 
همه ی شواهد اینو می گه که سوفی او رو به قتل رسونده و جویی جسدش رو نابود کرده ولی کی دنیل کالرد رو به قتل رسونده؟
 
خود دنیل کالرد. او برای سوفی و جویی تله گذاشته بود. انتقامی بی نقص اگرچه جامعه گریزانه
تعداد بازدید از این مطلب: 112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:57 | نویسنده : شرلوک
تاثیر گذاری ادگار‌آلن‌پو بر آثار کاراگاهی سر‌آرتور‌کانن‌دویل، نویسنده شرلوک هولمز--- نویسنده : مهرنا
نظرات
به مناسبت تولد آرتور کانن دویل 
 
 
نوید فرخی/ نویسنده، و مترجم و پژوهشگر ژانر کاراگاهی و علمی تخیلی
 
نام ادگار آلن پو(1809-1849) در تمام رده های ادبیات چنان شناخته شده است که نیازی به معرفی ندارد. او نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی، از پایه‌گذاران جنبش رمانتیک و داستان کوتاه آمریکایی، مبدع داستان‌های کارآگاهی و علمی‌تخیلی است. پو یک کاراگاه هم خلق کرده که تنها در سه داستان حضور دارد. نام این کاراگاه فرانسوی سی.آگوست دوپن است. به جرات می توان گفت پو با نوشتن این سه داستان ژانر کاراگاهی مدرن را ابداع کرد. کاراگاه دوپن در ماجراهای "جنایات خیابان مورگ"، "معمای ماری روژیه"، و "نامه مسروقه" حضور دارد.
 
کاراگاه دوپن احتمالا مدلی بوده که سرآرتور کانن دویل برای خلق کاراکترش، شرلوک هولمز استفاده کرده است. شرلوک هولمز و آگوست دوپن خیلی شبیه به هم اند. آرتور کانن دویل در عین حال که پروفسور بل اسکاتلندی را الگوی مخلوقش می خواند اما هرگز مخفی نمی کند که از پو الهام گرفته است.
 
 با توجه به آرشیو غنی مطبوعات بریتانیا، مصاحبه های شخصیت هایی مانند آرتور کانن دویل هم اکنون موجود است. گرچه بسیاری هولمز را بزرگترین مخلوق ادبی تمام اعصار برمی شمرند، دویل در سال 1892 طی مصاحبه ای با روزنامه بوستون هرالد، بعد از ارائه توضیحاتی در مورد هولمز، می گوید «اما بهترین کاراگاه داستانی، آگوست دوپن است.» همچنین دویل در مقدمه کتاب مجموعه داستان ماجراهای شرلوک هولمز(نسخه سال 1902)، آلن پو را مانند فردی می خواند که در زمینی زراعی بذر افشانی کرده و از بابت زحماتش، امروز فرم های مختلف ادبی رشد کرده اند. دویل با صراحت پو را "پدر ادبیات کاراگاهی" قلمداد کرده و  شکل داستان هایش را "مدلی برای تمام ادوار" بر می شمرد. با اینحال در کتاب نقشی ز خون (A Study in Scarlet) واتسن که سعی می کند شخصیت عجیب و غریب هولمز را واکاوی کند، می نویسد:
 
لبخندزنان گفتم «معما چون حل گشت، آسان شود. من را یاد کاراگاه دوپن، مخلوق ادگار آلن پو انداختی. هیچ نمی دانستم چنین افرادیصرف نظر از داستان ها هم وجود خارجی دارند.» شرلوک هولمز بلند شد و پیپش را روشن کرد. «لابد فکر می کنی با قیاسم با دوپن از منتعریف می کنی. اما به نظر من، دوپن مرد سطح پایینی است. آن کلک نفوذ به افکار رفیقش بعد از یک ربع سکوت، واقعا خیلی نمایشی وتظاهرگرایانه است. بی شک در تحلیل کردن نابغه است اما به هیچ وجه آن چنان پدیده ای نیست که پو می خواهد نشان دهد.»
 
دویل در زندگینامه اش می نویسد روزی زنی به او نامه نوشته و از او بابت طعنه و کنایه به کاراگاه دوپن گله کرده است. دویل می گوید "به او جواب دادم، من دوپن را نقد نکردم، هولمز این کار را کرد."»
 
باری واضح است آرتور کانن دویل، آثار پو را خوانده و از ایده های آن برای نوشتن داستان هایش بهره برده است. در حقیقت دویل از مدلی پیروی کرده که پو مبدعش بود. اینکه این اثرگذاری تا چه میزان بوده را می توان با مقایسه متن داستان ها به سادگی پی برد. دوپن هم مانند هولمز یک دوست و همکار دارد؛ فردی که شدیدا تحت تاثیر اوست؛ یک مرید و مراد. نه هولمز و نه دوپن هیچ کدام فرشته نیستند و هر دو معمای جنایات را برای رفع عطش ذهن تحلیل گرشان حل می کنند. 
 
 
اگر داستان های کاراگاهی ادگار آلن پو را بخوانید و طرفدار داستان های هولمز هم باشید، مسلما پی بردن به این الگو برداری کار سختی نیست. مثال های فراوانی را می توان برشمرد، به ذکر چند نمونه اکتفا می کنم. روش های هر دو کاراگاه براساس مشاهده و استنتاج است و هر دو تاکید بسیاری بر روی آن دارند. 
 
پو در داستان "جنایات خیابان مورگ" می گوید «یک تحلیلگر باید در سکوت مشاهده کند، و سپس از روی مشاهدات به نتیجه برسد.» دویل در کتاب نقشی ز خون در اهمیت این دو مقوله از زبان هولمز می نویسد «بله، من به مشاهده و استنتاج اعتقاد راسخ دارم. فرضیاتی که شرح دادم و به نظرت سحر آمیز آمد، در حقیقت به شدت تجربی و ناشی از دقت بودند.» دویل عبارات مشابهی را در بسیاری داستان های دیگر می آورد.
 
در مثالی دیگر، دوپن با چاپ آگهی ساختگی در نشریه ای سعی می کند مظنونش را پیدا کند؛ مردی که بی شک در جنایات دست داشته اما احتمالش است بی گناه باشد. 
 
او به سمت درب نگاه کرد و گفت "الان منتظر هستم، در انتظار فردی که شاید مقصر اصلی این سلاخی ها نباشد اما تا اندازه ای درگیررویدادهاست. او در این جنایات به نظرم عمدی نداشته. امیدوارم حدسم صحیح باشد. هر لحظه ممکن است سر برسد. باید وقتی آمددستگیرش کنیم. این هم از هفت تیر، هر دو گمانم طرز استفاده از آنها را می دانیم." هفت تیر را بی آنکه بدانم ماجرا از چه قرار است گرفتم.او با خونسردی و سخنرانی اش را ادامه داد!  
 
دویل هم کتاب "در نقشی ز خون" به روش مشابهی برای دستگیری مظنون متوسل می شود.
 
«هولمز روزنامه را به طرفم انداخت و من نگاهی اجمالی به ستون آگهی ها انداختم... در آنجا نوشته شده بود "امروز صبح در خیابانبریکستون یک حلقه نامزدی طلا پیدا شد ... جهت اطلاعات بیشتر به دکتر واتسن، خیابان بیکر شماره 221 بین ساعات 8 تا 9 شبمراجعه نمایید...."  پس از مطالعه آن، هولمز به من گفت «من هفت تیر قدیمی ام را با چند فشنگ آماده کرده ام. هر لحظه ممکن استسر برسد.»
 
دوپن در داستان "نامه مسروقه" برای دریافت پول رفتاری حریصانه از خود نشان می دهد
 
«خواهشا کمکم کنید و مشاوره بدهید. بابت مشاوره تان پول می دهم. حاضرم پنجاه هزار فرانک به هرکسی که در این مسئله کمکم کندبدهم.»
دوپن کشو را باز کرد، دسته چکش را در آورد و جواب داد «در این صورت، چکی به مبلغ مزبور برایم بنویسید! وقتی امضایش کردید، نامه ها رابه شما می دهم.»
 
شرلوک هولمز در ماجرای مدرسه دینی، رفتار مشابهی دارد:
 
دوک با کم صبری فریاد زد « بله، بله، اگر کارتان را درست انجام دادید، آقای هولمز، دلیلی ندارد در مورد جزییات چانه بزنید. »
دوستم کف دستانش را بر هم مالید و با ظاهر حریصانه ای (که برای من که با طبع بلندش آشنا بودم، غافلگیرکننده بود) 
گفت: « می خواهم دفترچه چک جناب دوک را روی میز ببینم. خوشحال می شوم لطف کنید و چکی به مبلغ شش هزار پوند به نام من، درحساب بانک پایتخت و بخش ها، در خیابان آکسفورد امضا کنید. »
 
کاراگاه دوپن در داستان "نامه مسروقه" فردی را به عنوان مامور استخدام کرده تا با انجام عملی انحرافی، حواس تبهکار را پرت کند. در نتیجه این تلاش، کاراگاه فرصت می کند نامه را ربوده و آن را با یک رونوشت دیگر عوض کند. هولمز در داستان "رسوایی در بوهم"، با کمک واتسن با ایجاد آتش ساختگی، حواس آیرین آدلر مشهور را پرت می کند تا پی به محل اختفای تصویر ببرد. در داستان "معمار نوروود" هم هولمز به طرز مشابهی آتش ساختگی می افروزد.
 
حل ماجرا از روی صندلی راحتی!
 
 
در سال 1842، زنی به نام مری راجرز در آمریکا به قتل رسید. وقوع این جنایت شدیدا در مطبوعات آن دوره بازتاب داشت به طوری که صحبت از آن نقل هر مجلسی شد. ادگار آلن پو تلاش کرد خودش راجع به قتل تحقیق کرده و حلش کند. اما نهایتا بجای اعلام کشفیاتش، آن را به داستان تبدیل کرد. داستانی که در آن، دوپن این معما را برای پلیس حل می کند. پو معمای قتل مری راجرز را در داستانی به نام "معمای مری روژیه" نوشته است. اگرچه خود پو موفق شد برای بررسی جنایت وارد صحنه جرم شود اما در داستانش، دوپن معما را صرفا از روی اطلاعاتی که با خواندن روزنامه به دست آورده، حل می کند. به گفتار دیگر کاراگاه دوپن هرگز از روی صندلی اش بلند نمی شود!
 
چند دهه بعد شرلوک هولمز ظهور می کند. او خود را متفاوت از تمام کاراگاه های لندن خوانده و در مورد خود می گوید "وقتی افراد دچار گرفتاری شوند، به من مراجعه می کنند و من آنها را در مسیر صحیح قرار می دهم. آنها تمام مدارک و شواهد را پیش رویم می گذارند و من عموما می توانم با کمک دانشم از تاریخچه جنایات، آنها را حل کنم.» .... واتسن جواب می دهد «یعنی منظورت این است می توانی بدون ترک اتاق، گره هایی را باز کنی که شاهدان سر صحنه جنایت با وجود دیدن دقیق تمام مدارک از حلش عاجزند؟» هولمز با اعتماد به نفس جواب می دهد «کاملا همینطور است.» 
توصیف هولمز از مایکرافت در داستان مترجم یونانی به همین شکل است. «اگر هنر کاراگاه در استدلال کردن از روی یک صندلی راحتی خلاصه شود، آنوقت برادرم بزرگترین کاراگاه تاریخ است.» در داستان "نقشه های زیردریایی بروس پارتینگتون"، مایکرافت به خانه استیجاری خیابان بیکر می رود. هولمز این اقدام را مشابه خروج سیاره ای از مدارش می داند.
 
گسترش فرمول
 
کاری که آرتور کانن دویل انجام داده تحت هیچ قاعده ای کپی برداری محسوب نمی شود. او در حقیقت فرمول ادگار آلن پو را گسترش داده است. به گفتار دیگر، اینکه بگوییم آرتور کانن دویل عمیقا از ادگار آلن پو تاثیر پذیرفته مطلقا به معنای زیر سوال بردن و تنزل دادن نقش قابل توجه خود دویل در گسترش ژانر معمایی و کاراگاهی نیست. فراموش نکنیم که تلاش های دویل بوده که به دوره طلایی ادبیات پلیسی منجر شد.
داستان های پو اغلب پر از پارگراف های بلند راوی است، و در آن دیالوگ کمتری وجود دارد. داستان های دویل اما پر از دیالوگ است و به همین خاطر دراماتیک تر و شاید برای مخاطب عام جذاب تر از آب درآمده است. معمولا در این دیالوگ ها واتسن کُند ذهن، اقدامات هولمز را بزرگ نمایی کرده و به ذهن مخاطبان جهت می دهد. از طرف دیگر بسیاری از این دیالوگ هاست که به خلق یک کاراکتر به یاد ماندنی تری در قیاس با دوپن کمک کرده است. یکی از محبوب ترین دیالوگ ها در ماجرای دوچرخه سوار منزوی:
«شما دیر رسیدید، او دیگر همسرم است.»
 
هولمز جواب داد«نه اشتباه می کنید، او بیوه شماست!»
 
و در یک آن ماشه اش را کشید و نظاره گر جاری شدن خونش شدم...
 
یا دیالوگ مشهور دیگری در ماجرای پای شیطان 
 
شکارچی گفت« این ها را از کجا می دانید؟»
 
هولمز جواب داد« شما را تعقیب کردم.»
 
« من کسی را ندیدم.»
 
« وقتی من تعقیبتان کنم، نباید هم ببینید! »
 
معماسازی و ایجاد تعلیق بی شک در جذب خواننده تاثیر مستقیم دارد. با اینحال طرح عواطف، بخش دیگری از خوانندگان را با داستان ها آشتی می دهد. دویل در اینجا آیرین آدلر را خلق کرده است. زنی که هولمز هیچوقت دست از تحسینش نمی کشد. ظرافتی که دویل در توصیف "حس" هولمز نسبت به آدلر دارد آن هم بدون اینکه به شخصیت پردازی هولمز خللی وارد شود، کم نظیر است. واتسن در مورد نگاه هولمز به آدلر می گوید «مسئله این نبود که هولمز حسی مشابه عشق نسبت به آدلر داشت. هر نوع حسی، مخصوص این یکی، مغایر با شخصیت سرد و صریح و در عین حال به طور قابل تحسینی دقیق هولمز بود.» به نظر وجود آدلر و گهگاه محوریت قرار دادن عواطف در معماها، به ماندگاری بیشتر آثار دویل ختم شده است. پروفسور موریارتی، ناپلئون جنایت و مظهر شرارت کاراکتر دیگری است که مشابهش را در سه داستان کاراگاهی ادگار آلن پو نمی بینیم. ادگار آلن پو و شرلوک هولمز، هر دو خدمات زیادی به رشد این گونه ادبی کرده اند. بنابراین ، شاید بتوان شرلوک هولمز را نسخه به روزرسانی شده آگوست دوپن قلمداد کرد و شاید دوباره باید به آن حرف دویل مراجعه کرد که  صراحتا مدل ادبیات کاراگاهی پو را "مدلی برای تمام ادوار" خواند.  
 
تعداد بازدید از این مطلب: 113
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:54 | نویسنده : شرلوک
گمشده ۹ و ۱۰ (قسمت آخر)---نویسنده : محمد ۲۲۱
نظرات
با سلام خدمت همه دوستان و تشکر بابت روحیه ای که به ما دادید و همراهیتون تا این لحظه
این فن فیکیشن توی این قسمت تموم میشه و امیدوارم از پایانش هم خوشتون بیاد.
بابت کامنت هاتون خیلی ممنون در حدی که ۳۲ کامنت تا این لحظه برای پست قبلی جواب دادم!
امیدورام بازم با کامنت هاتون این پست رو هم بترکونید تا انگیزه ای باشه تا طناز جان به داستان نویسیش ادامه بده:) با تشکر
 
از داستان لذت ببربد:)
هانس نیم نگاهی به شرلوک انداخت که به آن دو زل زده بود ! شرلوک می خواست سرش را برگرداند اما حالت چشمان شانون در ثانیه ی اخر نشان می داد گمان شرلوک درست بوده 
(( اصن تو کی هستی ؟‌پلیس ))
شانون به صدای زمزمه واری گفت (( ولش کن !‌))
و سرش زیر گردن هانس پنهان شد و هانس که گویا حواس پرت شده بود سرش را با خشنودی عقب برد و چشمانش را بست و شانون از روی گردنش پایین آمد و شرلوک حالا متوجه کلک کوچک دختر شد ! 
هانس می خواست پیشروی کند که ناگهان شانون زنجیر را دور دستش پیچاند و وزنش را روی دستانش انداخت و کمی به هوا پرید و با اخرین توانی که داشت با دو پا ضربه ی محکمی به شکم هانس زد . هانس به عقب پرت شد . شانون با دهان بسته لبخند می زد از صدای برخورد پسر به الوار ها دو مرد دیگر که متوجه شدند اتفاقی افتاده بالا آمدند . شانون با دهان بسته پوزخند زد و پسر که شوکه شده بود داد زد این بار به آلمان فوحش هایی داد و به دو مرد گفت که سراغ کار اصلیشان بروند و تا جایی که می توانند دختر را شکنجه کنند سپس کتش را برداشت و بی توجه به پاپیونش که روی زمین افتاده بود با عصبانیت از پله ها پایین رفت !‌دو مرد هم برای بدرقه اش رفتند ضمن این که سیگارکشیدن و مشروب خوردنشان تمام نشده بود به محض رفتن آن ها شرلوک گفت ((‌زیرکانه بود !‌))
شانون چیزی نگفت . دور دستانش کاملا خونی شده بود . شرلوک گفت (( وایسا بزار من بیام ))
شانون سر تکان داد و شرلوک موفق شد زنجیر هایش را کمی ازاد کند . خوبیش این بود که آن ها دستبند نداشتند . کار کردن با زنجیر با این که دردناک بود اما راحت تر بود !‌ شرلوک به سمت شانون رفت و شانون سنجاقی را که از زیر پاپیون هانس کنده بود را از لای دندان هایش به شرلوک داد . شرلوک سنجاق را میان دستانش پنهان کرد و سر جایش باز گشت و به لطف انشگشتان بلندش سنجاق را داخل قفل فرو کرد  شانون زیر لب زمزمه کرد :‌ ((‌تو رو مایکرافت فرستاده ؟‌))
شرلوک زیر لب گفت ((‌اوهوم !))
شانون لبخند زد (( باید برادرش باشی ! شرلوک !‌ کارگاه مشاور ؟‌))
شرلوک با توجه به موقعیتی که در آن گیر افتاده بودند ترجیح می داد بیشتر حواسش به قفل باشد صدای کلیک رضایت بخشی از قفل خارج شد !‌ شرلوک خودش را از زنجیر ها خلاص کرد و سراغ دختر رفت این بار سرکی از پله ها کشید ، شانون گفت (( اونا تا سیگارشونو نکشن و به اندازه کافی نخورن بالا نمی آن ، می خوان خودشونو گرم کنن امروز دو نفرو دارن که کتکشون بزنن !)‌)
شرلوک سنجاق را در قفل چرخاند و گفت ((‌ ترجیح میدم بهش فکر نکنم !‌)) 
(( فکر کنم نیروی کمکی که خبر کردی دلشون نمی خواد دخالت کنن ))
شرلوک ابرو بالا انداخت ، هنوز موفق نشده بود قفل را باز کند (( من نیروی کمکی خبر نکردم !‌ ))
شانون گیج شده بود (( خودت تنهایی ؟‌ پس آتیش ... ))
شرلوک متوجه موضوع شده بود اما فکر نمی کرد شانون هم فهمیده باشد : وقتی شانون کنده ی آتش را پرت کرده بود باید آتش شروع می شد ، شرلوک متوجه شد نقشه ی دختر همین بوده ، او کنده را بدون هدف گیری خاصی پرتاب کرده بود ، یک کارگاه چوب و یک کنده ی بزرگ آتش . شانون گمان کرده بود نیروهای کمکی آن را خاموش کرده اند و شرلوک می دانست نیرو ی کمکی در کار نیست 
(( اونا می خوان بکشنت ، هر دو گروه ! اگر تا الان مداخله نکردن به خاطر دستور مستقیم مایکرافته ولی الان این جان چون کل این جا باید آتیش می گرفت اما نگرفت پس احتمالا دیگه از مایکرافت دستور نمی گیرن )) 
قفل باز شد ، و شرلوک سعی کرد تا جایی که می تواند بی سر و صدا زنجیر ها را از دور دست های او باز کند !‌ شانون گیج شده بود 
(( پس الان باید چیکار کنیم ))
از جایش بلند شد و از درد لبش را گاز گرفت شرلوک میخواست کمکش کند که دختر دستش را به نشانه ی منفی بالا برد ، در واقع اگر اجازه می داد شرلوک تعجب می کرد آن هم با تمام چیز هایی که دیده بود 
شرلوک لبخند زد :‌‌(( باید یک کاری کنیم که تو بمیری !‌))
صدای قدم ها از پایین پله های می آمد . شانون سریع یکی از زنجیر ها را برداشت و به شرلوک داد (( که بمیرم !‌؟ آلمانی بلدی ؟ ))
شرلوک چهره ی جدی اش را حفظ کرد . 
مرد ها از پایین می امدند و جیزی راجع به هانس می گفتند و می خندیدند . شرلوک زنجیر را دور گردن دختر انداخت و شانون با صدای بلندی فریاد کشید و تقلا کرد مرد ها یک لحظه ساکت شدند و درست لحظه ای که وارد طبقه ی سوم شدند شانون روی زمین افتاده بود و شرلوک به آلمانی فریاد می زد :‌(( Jetzt bist du ein totes Mädchen ))
هر دو مرد اسلحه شان را به سمت شرلوک گرفتند و فریاد زدند که روی زمین بنشیند و در حالی که به زبان آلمانی چیز های تهدید آمیزی بر زبان می اوردند یکی از آن ها به سمت شانون رفت که روی زمین افتاده بود . شرلوک دست هایش را پشت سرش برد و و روی زمین زانو زد ، تفنگ فقط چند سانت با شقیقه اش فاصله داشت . شانون با وضعیت اسفباری روی زمین افتاده بود ، زنجیری که دو گردنش بود را به یک دست گرفته بود انگار تقلا کرده بود زنجیر را باز کند ، مرد اول اسلحه اش را زمین گذاشت و دقیقا کنار او زانو زد و سرش را جلو آورد تا ببیند که آیا دختر نفس می کشد یا نه . و بعد همه چیز ناگهان عوض شد زنجیری که در دستان شانون بود به سرعت دور گردن مرد پیچید و شانون مثل مار حرکت کرد و خودش را جا به جا کرد تا پشت او قرار گیرد سپس با تمام توانی که در وجود یک دختر بود زنجیر را کشید ، حواس مردی که اسلحه را به سمت شرلوک گرفته بود برای یک لحظه پرت شد و این دقیقا همین چیزی بود که او منتظرش بود . مرد می خواست اسلحه را به سمت شانون بگیرد که شرلوک با حرکت سریع دستش اسلحه را از دستان مرد خارج کرد اسلحه به گوشه ای پرتاب شد . شانون در حالی که فریاد میزد زنجیر را می کشید مرد تقلا می کرد اما به لطف جثه ی ریز شانون اکثر ضربه هایی که به او وارد می کرد آسیب جدی به او نمی رساند و شانون هم مدام جایش را تغیر می داد . شرلوک با مرد اول درگیر شده بود موقعیت مرد را طوری تغیر داد که به تفنگش دسترسی نداشته باشد . 
صدای ناله ی شانون برای یک لحظه حواس شرلوک را پرت کرد و مشت محکمی از مرد خورد ، مردی که شانون سعی در خفه کردنش داشت او را به میله ها کوبیده بود و شانون دیگر توان کشیدن زنجیر را نداشت روی زمین افتاد و مرد هم سعی کرد زنجیر که دو سه دوری دور گردنش پیچیده بود را باز کند شرلوک حالا به اسلحه ای نگاه کرد که چند دقیقه ی پیش از مرد دور کرده بود . باید خودش را به آن می رساند این معرکه را هیچ جوری دیگری نمی شد تمام کرد . ولی مهاجم رزمی کار آلمانی به سمتش حمله کرد و او را زمین زد شرلوک با پا به سینه ی مرد ضربه زد و سعی کرد او را از خودش جدا کند 
شانون روی زمین افتاده بود و مرد زنجیر را از دور گردنش باز کرد و نعره ای کشید . زنجیر دور گردنش را کاملا بریده بود به سمت شانون حمله ور شد و خواست که لگدی حواله ی پهلویش کند که ناگهان متوقف شد 
(( Brauchst du deine pistole ))
اسلحه ای که به سمتش نشانه رفته بود او را متوقف کرد . مرد آن قدر درگیر شده بود که نفهمید شانون اسلحه ی اول را که درست کنارش بود از روی زمین برداشته شانون در حالی که اسلحه را به سمت مرد هدف گرفته بود لبخند زد شانون اسلحه را به سمت مرد دوم گرفت و با اسلحه به بالا اشاره کرد ، مرد دستانش را محتاتانه بالا برد و از روی شرلوک بلند شد . شرلوک سریع برخواست و به سمت شانون رفت در حالی که خاک روی لباس هایش را می تکاند گفت (( بدک نبود !‌))
مردی که شانون زنجیر را دور گردنش پیچیده بود گفت ((‌ Können Sie nicht schießen))
شرلوک خنده اش گرفت ، اگر شانون را می شناخت هرگز فکر نمی کرد شانون توانایی تیر اندازی به او را ندارد شانون ضامن اسلحه را کشید و این بار به انگلیسی گفت ((‌می تونیم امتحان کنیم !‌))
صدای فریاد از پایین پله ها به گوش رسید :‌(( شرلوک !!‌))
شرلوک تابی به چشمانش داد (( یعنی حتی پیش بینی نمیکنه که ممکنه این جا آدم کش های حرفه ای باشه که این طور هوار میزنه !))
چهره ی جان از میان پله ها نمایان شد و شانون اسلحه را به سمتش گرفت . شرلوک گفت ((‌اون با منه !‌))
شانون ابرو بالا انداخت ، جان با دیدن منظره گفت ((‌این جا چه خبره ؟‌))
و اسلحه ای که شرلوک از مرد دور کرده بود از روی زمین برداشت و مثل شانون به سمت دو مرد نشانه گرفت و نگاهی به شرلوک که بدون هیچ وسیله ی دفاعی ایستاده بود انداخت و گفت (( تو نجاتش دادی یا اون تو رو نجات داد ؟‌))
شرلوک اخم کرد :‌(( جان ! ))
****** 
صدای ملایم ویالون در خانه ی ۲۲۱ ام بیکر همراه با بوی ملایم چایی خانوم هادسون آرامش بخش بود . جان تمام زخم های شانون را در خانه بخیه زده بود چراکه رفتن به بیمارستان در آن شرایط خطرناک بود . احتمالا هاپرز ها دنبال شانون می گشتند . 
(( باید یک فکری برای این کبودی ها کنیم !‌))
شرلوک ویالونش را متوقف نکرد . جان گفت ((‌فکر کنم به هوش اومده ))
شرلوک میان نواختن ویالون گفت (( چند دقیقه ای هست به هوش اومده دکتر واتسون ! فقط داره موقعیتو ارزیابی می کنه ، بهش می گن شوک بعد حادثه هنوز فکر می کنه توی همون کارگاه چوبه !‌))
جان کنار کاناپه زانو زد و با صدایی که کاملا حس یک دکتر را تداعی می کرد گفت (( دیگه تموم شده ! نگران نباش !))
شانون چشمانش را باز کرد و سرش را گرفت (( سرم !‌))
جان میخواست چیزی بگوید اما شرلوک به جای آو پاسخ داد (( هورمون آدرنالین توی خونت که توی اون لحظه سرپا نگهت می داشت پایین اومده !‌الان هر نوع حس بدن درد ، سر درد ، کوفتگی و کلا هر نوع دردی طبیعیه ! عضلاتت مدت زیادی توی یک حالت ثابت بوده و خیلی هم فشار بهشون وارد شده وقتی ... خوب وقتی سعی می کردی اون یارو خفه کنی ! مایکرافت دست به جمجمه من نزن !‌))
شانون با ناله روی کاناپه نشست . مایکرافت به سمت او برگشت و در همان حال هم چشم غره ای به شرلوک رفت ((‌خوشحالم زنده ای شانون !‌گرچه امیدوار بود شرلوک به جای این که خودسرانه عمل کنه اول منو در جریان بزاره ))
شانون زیر لب گفت ((‌ اونا ... شما .... به من دروغ گفتید !‌))
شرلوک نواختن را متوقف کرد بحث برایش جالب شده بود ، روی صندلی خودش نشست و متمایل به شانون و مایکرافت صندلی را چرخاند . مایکرافت هولمز مثل همیشه لحت آرام و توجیه کننده ای داشت : (( این به صلاح همه بود . حضور تو برای دولتی فعلی آلمان خطرناکه ، اگر بفهمند زنده هستی ... خوب بزارید وارد اون قسمت نشیم !‌))
(( اونا می دونن من زنده ام !‌))
شرلوک که نمیتوانست مدت طولانی ساکت بماند گفت (( مایکرافت به لطف سازمان ام آی سیکس یک جوری صحنه رو چید که به نظر بیاد اون جا آتش سوزی شده که مشخصه ایدش رو از کجا آورد ))
و چشمکی به شانون زد . شانون اما در فکر بود (( شرلوک گفت ام اس سیکس هم می خواد من بمیرم !‌))
شرلوک زمزمه کرد (( اوهوم ))
مایکرافت توضیح داد (( پرونده ی امنیتی تو در طبقه ی فوق محرمانست در کل ۶ نفر ازش خبر دارن که یکیشم هاپرز بوده صحنه سازی که ما انجام دادیم نتیجش اینه که کل ام ای سیکس به غیر از همون ۶ نفر هم فکر می کنند تو مردی ! همین طور هم سرپرستات !‌))
شانون ناباورانه گفت ((‌مادرمم .... ؟‌))
(( بله ، خالت هم فکر می کنه  مردی ! متاسفم اما بهتر از این نمیشد این مساله رو حل و فصل کرد ))
شانون از جایش بلند و از درد اخم هایش در هم رفت دور مچ دستانش باند سفیدی پیچیده شده بود (( می تونستید بهم بگید ! میتونستید قبل از این که خودم بفهمم بهم بگید ))
شرلوک به جان اشاره کرد و در حالی که سعی می کرد صدایش به گوش شانون نرسد گفت (( فوق العاده نیست ؟‌ تو شرط می بستی تا یک هفته نمی تونه تکون بخوره اما ببین آدرنالین چه توانایی به بدن میده ))
جان واتسون به شرلوک اشاره کرد که دهانش را ببند و بقیه هم او را نادیده گرفتند مایکرافت گفت :‌((‌ ما برای تو یک هویت جعلی درست کردیم :‌ شانون بلک که اصلیتت اتریشیه ! فقط یک تغیر قیافه ی مختصر مثل تغیر رنگ موهات فکر کنم خوب باشه و در ضمن یک مدت تحت نظر من هستی ، برات یک اتاق در نظر گرفتیم تا وقتی شورا به نتیجه نرسیده که چیکار کنیم مجبوری همون جا بمونی !‌))
شانون تقریبا فریاد زد :‌(( من میخوام خانوادمو ببینم !))
مایکرافت بیرحمانه گفت (( تو از اول خانواده ای نداشتی ))
شانون جا خورد . جان گفت ((‌می تونی انقدر بیشعور نباشی !‌))
مایکرافت سر تکان داد و شرلوک با نهایت توانش که می توانست به کسی دلداری دهد گفت (( البته اگه برادری مثل مایکرافت داشتی نداشتن خانواده گزینه ی بهتری به حساب می اومد )) 
مایکرافت گفت ((‌بهتره بریم توی ماشین راجع بهش صحبت می کنیم ! و به سمت پله ها رفت ! شانون با اخم وسط اتاق ایستاده بود 
(( و اگه نخوام باهات بیام !‌))
مایکرافت از پله ها پایین رفت :‌((‌باهوش تر از این حرف ها هستی !‌))
شانون سر تکان داد (( همیشه فکر می کردم آدم خوبیه !‌)) 
شرلوک از جایش بلند شد :‌(( خوب توی این موضوع باید تجدید نظر کنی !)) و به سمت پالتویش رفت و همزمان گفت 
((‌ لبتاب و گوشیت نابود شده ،‌ازبین بردنش !‌به خاطر وجود اطلاعات احتمالی از هویتت اما یک چیزی هست که فکر کنم دوست داشته باشی پیش خودت باشه ))
از جیب داخلی پالتویش سه دفترچه ی یادداشت در آورد برای اولین بار لبخندی روی لب های دختر نشست :‌((‌اینها !‌))
شرلوک دفترچه را به او داد  ((‌ کمک زیادی کرد !))
مایکرافت پایین پله ها فریاد زد (( بهتره عجله کنی !))
شانون ادای او را در آورد ، شرلوک گفت (( منم یک چیزی بهش اضافه کردم ))
شانون دفترچه ی آخر که تا نصفه پر بود را باز کرد شماره ی تلفنی درست صفحه ی آخر آن نوشته شده بود (( این برای چیه ؟‌))
(( شماره ی منه ! میتونم برات استثنا قاءل شم که توی صف نمونی ))
شانون پرسید ((‌ صف چی ؟‌))
(( صف افرادی که میان این جا ))
شانون ابرو بالا انداخت (( برای چی باید بخوام بیام اینجا ؟‌))
شرلوک متکبرانه به شانون نگاه کرد ((‌شاید دوست داشته باشی پروندتو قبول کنم ))
شانون به سمت پله ها رفت (( پرونده ی من تموم شده اقای هولمز ))
و سرش را برای جان تکان داد  ، شرلوک طوری که برادرش نشنود زمزمه کرد (( تو دنبالش میری شانون !‌ و این بار امیدوارم باز نخوای تنها این کارو بکنی چون سری قبلی که نتیجه ی خوبی نداشت . پس میتونی این طور در نظر بگیری که من پیشاپیش پروندتو قبول می کنم!‌))شانون لحظاتی به شرلوک خیره ماند 
(( شاااانون !))
صدای مایکرافت این بار تهدید آمیز بود 
شانون زمزمه کرد ((‌قبوله اقای هولمز ))
((شرلوک !‌))
شانون زیر لب گفت ((‌شرلوک !))
و به سمت پله ها رفت ، حان در رابست و گفت (( واقعا برای چی اینو گفتی ؟‌ این ماجرا خطرناکه مخصوصا با دونستن ام ای سیکس ))
شرلوک به سمت ویالونش رفت و آن را برداشت (( دقیقا !‌حسابی حرص مایکرافت در میاد ))
و بار دیگر صدای ویالون در خانه طنین انداز شد 
پایان
 
انتقادات و پیشنهاداتون رو با ما در میون بذارید:)

 

تعداد بازدید از این مطلب: 97
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:53 | نویسنده : شرلوک
گمشده ۸--- نویسنده : محمد ۲۲۱
نظرات

سلام.

این شما و این قسمت هشتم.
امیدوارم لذت ببرید:)
شرلوک صدای بی رمق دختری را شنید :‌((‌ ich blute ))
شرلوک سرک کشید ! دو مرد اسلحه به دست کنار پاتیل آتشی ایستاده بودند و دختر در حالی که سرش پایین بود دست هایش را با زنجیر به به میله ای بالای سرش بسته بودند . سرش خون ریزی داشت اما شرلوک از آن فاصله میتوانست تشخیص دهد خون ریزی شدید نیست چرا که خون خشک شده و متوقف شده بود . مرد جلو آمد چانه ی دختر را گرفت و با یک پارچ فلزی آب در دهانش ریخت دختر کمی از اب را بیرون تف کرد اما توانست بقیه اش را بخورد ! شانون حالا شبیه عکسی نبود که شرلوک در گوشی اش داشت 
موهای طلایی اش کدر و کثیف شده بود . خونی که از سرش رفته بود موهایش را کثیف کرده بود چشمانش نیمه بسته بود و آثار کبودی روی گونه اش به چشم می خورد  در آن سرما فقط یک تیشرت به تن داشت با این که دو مرد دیگر کاپشن پوشیده وکنار آتش نشسته بودند .
تلفن مرد زنگ زد ، شرلوک حدس می زد آقای هاپرز باشد چرا که مرد وقتی تلفن قطع شد از جایش برخواست صندلی قدیمی که روی آن نشسته بود چرخاند و مقابل دختر قرار داد ! موقعیت شرلوک خوب نبود اگر کسی سر میرسید دقیقا باید از همان مسیر می آمد . راهی به بالا هم وجود نداشت آن جا آخرین طبقه بود !‌ شرلوک وقت داشت که برود و با نیرو های مایکرافت برگردد اما اگر در موقع رفتنش یک تیر در سر دخر خالی می کردند !؟ نمیتوانست ریسک کند از پس دو مرد هم بر نمیامد اما اگر می خواست صبر کند قطعا اوضاع از کنترل خارج میشد باید تا قبل از آمدن هاپرز کاری می کرد 
صدای دختر را شنید که حالا به انگلیسی می گفت ((‌شما سگ های خاءن اگر بدونید با کی دارید بازی می کنید !‌))
مرد اولی جلو آمد و شرلوک دید که با پشت دستش محکم سیلی به صورت دختر زد . صورت دختر برگشت و روی زمین تف کرد ، خون آبه ای که از دهانش راه افتاده بود نشان دهنده ی شدت ضربه بود ! شرلوک اخم کرد چه کسی یک دختر ۲۰ ساله را این طور می زد ؟  دختر کمی گیج شد و مرد به آلمانی گفت : 
(( Dies ist das letzte Mal, wenn Sie Englisch sprechen ))
گویا انگلیسی صحبت کردن او به مزاقشان خوش نیامده بود . شرلوک باید مداخله می کرد ، او آلمانی بلد بود ! اما دو نفری که مقابلش بودند صرفا آدم کش نبودند ! اگر میخواست کلکی سوار کند می فهمیدند . 
سعی می کرد آرام قدم بردارد از پله های شیبدار پایین رفت در ذهنش نقشه می کشید ، نگاهی به اشیایی که در کارگاه درست شده بود انداخت : قاب های چوبی ، جا قلمی ، لوازم تزینی کوچک و بزرگ . یکی از آن ها را برداشت و سمت پله های طبقه ی پایین رفت و مجسمه ی فیل کوچکی که دستش بود را به پایین پرتاب کرد ، سپس به سرعت پشت الوار هایی رفت که گوشه ی دیگر همان طبقه بود و پشت آن ها پنهان شد زمزمه های دو مرد را شنید که راجع به این بود که ایا رییسشان آمده یا نه اما وقتی دیدند کسی وارد نشد متوجه شدند چیزی اشتباه است . شرلوک با شنیدن صدای پای هر دو نفرشان به سمت پایین نیشخند زد ،‌احتمالا لحظاتی را دنبال فردی می گشتند که صدا را ایجاد کرده بود  وقتی دید هر دو نفرشان از پله ها پایین رفتند به آرامی به سمت طبقه ی بالا رفت . صدای داد وفریاد آن ها را از طبقه ی پایین میشنید . 
شرلوک چاقوی جیبی اش را که برای کارهای تحقیقاتی اش بود در آورد و به سمت دختر رفت که سرش پایین بود و آرام گوشه ای کز کرده بود تا خواست زمزمه کند که ساکت باشد تا او قفل را باز کند لگد محکمی به ساق پایش زد . شرلوک عقب رفت و جلوی صدایش  را گرفت و زمزمه کرد :‌ (( آروم !‌من از اونا نیستم !‌))
دختر سرش را بالا آورد ، زیر چشمان و گونه اش کبود بود و حالا از فاصله ی نزدیک تر میشد دیدی که گوشه ی لبش هم کمی پاره شده گره ی ابرو هایش لحظه ای با امیدواری باز شد و زمزمه کرد :‌(( تو کی هستی ؟‌))
شرلوک به سمت قفل زنجیر رفت و چاقو را داخل آن انداخت و قبل از این که چیزی بگوید دختر گفت ((‌مایکرافت فرستادتت !‌؟‌))
شرلوک سرش را تکان داد و زیر لب گفت (( هیس‌!‌))
می خواست اگر دو مرد از پله ها بالا آمدند صدایشان را بشنود جای زنجیر دور مچش را زخم کرده بود که نشان می داد زیادی تقلا کرده تا زنجیر ها را باز کند ، شرلوک با قفل بازی می کرد ، قفل ساده ای بود سه دقیقه هم وقتش را نمی گرفت چاقو را با دقت چرخاند و هر لحظه منتظر کلیک قفل بود 
(( هی ! ))
شرلوک اخم کرد (( هیسسسس ))
(( دارن میان !‌))
شرلوک انقدر روی صدای قفل تمرکز کرده بود که متوجه صدای قدم های آن ها نشده بود برای لحظه ای برگشت و توانست سر بی موی یکی از مرد ها (‌همانی که کنار آتش نشسته بود ) را تشخیص دهد ، برای هر نوع پنهان شدنی دیر بود . شرلوک دستش را به سمت صندلی برد و همزمان مرد هم او را دید : (( halt  ))
شرلوک سرش را دزدید و صندلی را به سمت مرد پرتاب کرد . همان طور که انتظار داشت صندلی تعادل مرد که روی پله ها بود بر هم زد اما مرد پشت سری مانع افتادن او شد و تفنگ را به سمت شرلوک گرفت اما قبل از این که بتواند شلیک کند چاقو ی دستی شرلوک به سمت مرد پرواز کرد و پشت دستش فرو رفت ، مرد از درد فریاد زد و تفنگ از دستش افتاد . دختر زنجیر را دور دستش پیچید و محکم کشید ، شرلوک می خواست بگوید حرکتش احمقانه است چراکه زنجیر ها با کشیدن او پاره نمی شدند . اما ناگهان متوجه شد که دختر نمیخواست زنجیر ها را پاره کند فقط میخواست زنجیر ها که دور هم تابیده شده بود را بکشد ، این طور می توانست حرکت بیشتری داشته باشد . 
نکته ی مثبت این بود که یکی از اسلحه ها از پله به پایین افتاده بود و نکته ی منفی این که آن دو دیگر هیچ وسیله ی دفاعی نداشتند . دو مرد هنوز نتوانسته بودند خودشان را به بالای پله ها برساندد ،‌ مرد اول تفنگش را به سمت شرلوک گرفت اما شانون با حرکت سریعی لگد محکمی به کپه ی آتش زد که در شرف خاموش شدن بود ، کنده ی نیم سوخته به مرد برخورد نکرد و قبل از این که به او برسد مرد جاخالی داد نیش خندی که روی لب های دختر بود محو نشد ،‌ جرقه های آتش به کاپشن پلاستیکی مرد گرفت . شانون فریاد زد 
(( پنجره ! برو !‌))
شرلوک تعلل کرد چطور می خواست از سه طبقه بپرد ضمن این که با آن آشوبی که راه افتاده بود حتما سریع تر کار دختر را تمام می کردند دختر فریاد زد ((‌ بهشون بگو من اینجام !‌))
شرلوک به سمت پنجره رفت ، حالا متوجه شده بود دختر نمی خواسته او خودش را از سه طبقه پایین بیندازد ! پله های فلزی دو فاصله ی نیم متری پنجره بود ، شرلوک لبه ی پنجره ایستاد . حالا مرد اول کاپشنش را در اورده و از خودش دور کرده بود و مرد دوم هم چاقو را از دستش بیرون کشیده بود . شرلوک هولمز باید می پرید ، شرلوک پرید و نرده ی فلزی را گرفت از داخل می توانست صدای درگیری را بشنود دختر با مرد ها درگیر شده بود و آن ها اجازه ی کشتنش را نداشتند . شانون فقط چند ثانیه می توانست برای شرلوک وقت بخرد و بعد شرلوک صدای فریاد دختر را شنید و بعد سکوت ! 
چشمان شرلوک برای یک لحظه لبرز از خشم شد اما صدای شلیک تمرکزش را بر هم زد ، سرش را گرفت گلوله ها به نرده ی فلزی برخورد کرده و کمانه می کردند ، شرلوک به اندازه ی کافی دور شده بود که نتوانند به راحتی به او شلیک کنند . از سمتی که رو به پنجرخ نبود ساختمان را دور زد ، میخواست به جلوی ساختمان برود از سمت دیوار شرقی به سمت جلوی کارگاه دوید و پشت سرش را نگاه کرد تا مطمان شود دنبالش نمی آیند . به نظر نمی آمد تعقیبش کنند سرش را برگرداند و ناگهان ایستاد 
ماشین سیاه رنگ درست جلوی کارگاه ایستاده بود اما چیزی که شرلوک را وادار به ایستادن کرد سه اسلحه ای بود که دقیقا به سمت سرش نشانه رفته بود دستانش را بالا برد و لبخند زد 
(( Wir können darüber reden ))
لحظاتی بعد شرلوک در طبقه ی سوم بود این بار دستانش را مثل شانون به میله زنجیر کرده بودند و آقای هاپرز به آلمانی مشغول سرزنش افرادش بود پسرش کت و شلوار و پاپیون سرمه ای رنگی به تن داشت ، نگاهی به شانون انداخت . مردی که شرلوک چاقو را به سمتش پرتاب کرده بود با دست سالمش مشت محکمی حوالی صورت او کرد سرش برگشت و احساس کرد استخوان گونه اش صدا می دهد . مرد پشت سر هم هوار می زد که او کیست و آن جا چه می کند اما قبل از این که مهلت بدهد شرلوک چیزی بگوید با مشت به شکم و صورتش می زد . هاپرز چیزی گفت و مرد عقب رفت . پسر هاپرز کنار شانون که به نظر حال و روز خوبی نداشت زانو زد و با لهجه ای آلمانی گفت 
((‌ چرا حرف نمیزنی که بیشتر از این نزننتت ؟‌ حیف این چهره نیست ؟‌))
شرلوک مکالمات هاپرز بزرگ با بقیه را میشنید که امیدوار کننده نبود . همان طور که جان گفته بود آن ها انتظار یک پسر را داشتند اما طولی نمی کشید که حوصله شان سر میرفت و شکنجه های بدتری را شروع می کردند . شرلوک متوجه شد لنگ زدن هاپرز به خاطر یک مشکل مادر زادیست و همین طور سه مردی که همراهش بودند محافظین شخصی اش به حساب می آمدند و پسر ، شرلوک از آن پسر خوشش نمی آمد کمتر از یک دقیقه طول کشید تا بفهمد پسر به چه چیزی فکر می کند تا این که عاقبت هاپرز جوان گفت که اگر اجازه بدهند او می تواند شانون را وادار به حرف زدن کند که شرلوک می دانست او فکر های دیگری دارد ! او می دانست عاقبت یا شانون را تا حد مرگ شکنجه می کنند یا به راحتی از دستش خلاص می شوند فقط قبل از آن می خواست زهر خودش را بریزد . 
هاپرز بزرگ گفت که اگر به حرف نیامد با روش های خودشان به حرفش بیاوردند و اگر باز هم به حرف نیامد خلاصش کنند همان که شرلوک پیش بینی کرده بود احتماالا او مرد دل رحمی بود چرا که سریع از آن جا رفت و حتی به شانون نگاه هم نکرد برخلاف پسرش که نیش خندی زده بود و روی زانوهایش مقابل شانون نشسته بود و مراقب بود شلوار چند صد دلاری اش خراب نشود . وقتی پدرش رفت بقیه را پایین فرستاد . حالا فقط خودش و دو مردی بودند که شرلوک با آن ها درگیر شده بود که آن دو هم طبقه ی اول سیگار میکشیدند و مشروب می خوردند و گویا دقیقا می دانستند هاپرز جوان چه می خواهد 
پسر زنجیر دور دست ها ی شانون را بی آن که باز کند از لای میله هایی که دو آن پیچیده شده بود رد کرد و کاملا بالای سرش برد . شانون از درد ناله کرد مجبور شد به سختی بیاستد . شرلوک این بار با چشمانی خشمگین به پسر نگاه می کرد ، گرفتن و شکنجه کردنش بس نبود ؟ شرلوک میخواست چیزی بگوید که صدای زمزمه وار شانون را شنید :‌((‌ هانس ؟‌))
پسر جواب داد (( من اینجام !‌))
شرلوک سر در نمی آورد لحن صدای شانون ملایم بود شانون چشمانش را باز کرد و لبخند زد . هانس گفت (( اونا می خوان بکشنت ! ))
شرلوک تعجب کرد حالا اوضاع شانون خیلی بد به نظر نمیرسید ((‌ میدونم ! شنیدم !‌))
(( نمیخوای به من بگی چی می دونی ؟‌))
شرلوک تازه متوجه شد ، کسی که شانون با او راجع به اطلاعات صحبت کرده بود هانس بود نه آقای هاپرز 
((‌من چیزی که میدونمو بهت گفتم هانس ))
هانس دستی به گونه ی کبود دختر کشید (( اوه عزیزم ! چرا انقدر خودتو اذیت می کنی ))
شانون لبخند محوی بر لب اورد و آرام پسر را بوسید . شرلوک تقریبا شوکه شده بود ! یک چیزی غلط بود ! هر چقدر نگاه می کرد ارتباطی که بین آن دو بود را درک نمی کرد . هیچ چیز ، هیچ اثری نبود ! هر چیزی اثری داشت پس چطور شرلوک هیچ چیز ندیده بود ؟ هانس جوان شروع به بوسیدن گردن شانون کرد و شرلوک برای لحظه ی کوتاه تغیر قیافه ی شانون را دید .
(( چیه ؟ حسودیت میشه ؟‌))
هانس نیم نگاهی به شرلوک انداخت که به آن دو زل زده بود ! شرلوک می خواست سرش را برگرداند اما حالت چشمان شانون در ثانیه ی اخر نشان می داد گمان شرلوک درست بوده 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 99
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:52 | نویسنده : شرلوک
گمشده ۷---نویسنده : محمد ۲۲۱
نظرات

اینم قسمت جدید:)

لذت ببرید.
نظراتتون باعث دلگرمی ماست:)
نفس جان در سینه حبس شد :‌ (( من ؟ بله !‌))
مرد با لهجه ی فرانسوی که غلیظی گفت :‌ (( من درخواست حوله و آب جو کرده بودم ! الان ۱۰ دقیقه گذشته ! ))
جان با دست پاچگی گفت (( می گم براتون بیارن !‌))
(( اون قبلیه هم همینو گفت ! ببینم اسمت چیه ؟ باید برم پذیرش ازتون شکایت کنم ؟‌))
جان مرد را نادیده گرفت و در حالی که او پشت سرش داد و بیداد می کرد که اسمت را به هتل می دهم و ازت شکایت می کنم به سمت پله ها رفت نمیخواست ریسک کند اگر مسول آسانسور کارکنان را میشناخت چه ؟‌
جان به هر جان کندنی بود خودش را به طبقه ی ۱۲ ام رساند !‌ حالا باید از میان ۵۵ اتاقی که در این طبقه وجود داشتند اتاق هاپرز را پیدا می کرد ، جان آرزو کرد کاش شرلوک آنجا بود ، یک چرخ روان که حاوی حوله و شامپو بود توجهش را جلب کرد ، در اتاق ۱۲۵۴ باز بود و سه نفر از خدمتکار ها مشغول نظافت بودند جان داخل اتاق رفت دو زن مشغول تمیز کردن رو تختی بودند و یک مرد هم مینی بار اتاق را چک می کرد 
((‌ باورت میشه ؟‌به من گفت چاق شدی و باید وزن کم کنی ! مهمون های هتل از خدمتکار چاق خوششون نمی آد !‌))
مرد گفت (( خوب راست می گفته !‌))
زن دیگر میخواست پاسخی بدهد که توجهشان به جان جلب شد ، جان لبخند دوستانه ای زد :‌(( سلام من جدیدم !‌گفتن بیام پیش شما !‌))
زن عصبانی شد ((‌ بفرما ! یکی دیگه رو می خوان جای من بیارن من فقط ۵ پوند بعد عید پاک اضافه کردم !‌))
جان از فرصت استفاده کرد (( نه من خدمتکار شخصی اتاق آقای هاپرز هستم فقط ایشون به خاطر این که او سی دارن اسرار کردن حتما ملافه ها روزی سه بار عوض بشه !‌ به همین خاطر اگر میشه چند تا ملافه ی جدید به من بدید !‌))
خدمتکار ها به هم نگاه کردند :‌(( هاپرز ؟ او سی دی ؟ سری قبلی برنارد می گفت اتاقش انقدر بو می داده که نمیتونسته بره تو !‌))
جان لبخندی زد و خوشحال از این که حداقل در یک زمینه می تواند از اطلاعات پزشکی اش استفاده کند گفت ((‌نه او سی دی فقط میتونه حساسیت روی یک موضوع خاص باشه نه لزوما حساسیت روی تمیزی همه چیز و ... ))
با دیدن چهره ی سه نفر دیگر حرفش را متوقف کرد :‌(( خوب ! پس من دو تا ملافه بر میدارم !‌))
و به سمت چرخ رفت. زن گفت (( هاپرز بهت چقدر انعام می ده ؟‌))
جان که انگار دقیقا موقعیت را یافته بود گفت ((‌ انعام خوبی میده . مخصوصا وقتی ملافه هاشو عوض می کنم ! یک جورایی حساسه دیگه .. )) و برای این که حرفش طبیعی تر جلوه کند دستانش را با حالت مسخره ای در هوا تکان داد ، گوشی جان به صدا در آمد ، شرلوک بود ! 
جان لبخندی زد و گفت (( باید جواب دوست دخترمو بدم !‌ جواب آزمایش بارداریش اومده ... ))
دو زن سر تکان دادند و جان عمدا ملافه هایی را که برداشته بود روی چرخ گذاشت و از اتاق بیرون رفت و گوشی را قطع کرد . بلافاصله پشت ستون سنگی کنار آسانسور رفت و منتظر ماند ، صدای شرلوک در سرش می پیچید :‌ خطای انسانی ! لحظاتی بعد اما خدمتکار زنی که چاق تر از بقیه بود با ملافه ها بیرون زد و به سمت ابتدای سالن رفت جان می توانست اتاقی را که زن به سمتش رفته ببیند : ۱۲۳۲
زن در زد :‌((‌برای تعویض ملافه هاتون اومدم !‌))
چیزی به جان خورد جان تقریبا از جا پرید !‌
((‌شرلوک !‌))
شرلوک کارت را در هوا نشان داد و گفت (( اتاقو پیدا کردی ؟‌))
صدای فریاد از داخل اتاق بلند شد : چیزی به زبان آلمانی !‌ به همراه داد و بیداد !‌ بعد در باز شد و مردی لاغر اندام و جوان در آستانه ی در ایستاد ، شرلوک هم مثل جان سرک کشید . مرد گفت ((‌ اتاق اقای هاپرز نیازی به نظافت نداره خانوم !‌ ))
زن گفت ((‌اما به من گفتن میخواستید ملافه هاتون عوض بشه اقا !‌))
صدای آلمانی بار دیگر داد و فریاد کرد . شرلوک ابرو بالا انداخت (( پسرشه ! اونی هم که داره داد می زنه خودشه !‌))
پسر پشت بند پدرش سر زن فریاد زد :‌ (( گفتیم به تعویض ملافه احتیاجی نیست گنده !‌))
و در را بست ! زن لحظاتی در شوک ایستاد . شرلوک میخواست به سمت اتاق برود که جان جلویش را گرفت تا بازگشت زن به اتاق قبلی صبر کردند  . شرلوک می خواست باز به سمت اتاق برود که در باز شد و دو مرد از اتاق بیرون امدند یکی از آن دو همان پسر جوان و دیگری کمی مسن تر با قد کوتاه و چشمان قهوه ای بود ، یک پایش لنگ می زد و عینک ته استکانی به چشم داشت . شرلوک با نگاه جستجو گرانه اش به هاپرزها نگاه می کرد وقتی هردوی آن ها داخل اسانسور رفتند . شرلوک کار را به سمت جان پرتاب کرد و در حالی که به سمت پله های اضظراری می دوید گفت (( توی اتاقو بگرد ببین چه چیز مفیدی پیدا میکنی !‌))
جان داد زد : (( تو کجا میری ! ))
صدای شرلوک از راهروی پله هایی که هیچکس داخلشان نبود به گوش رسید :‌((‌دنبالشون می رم !‌))
جان گفت (( به آسانسور نمیرسی ))
اما دیگر پاسخ شرلوک را نشنید و در عوض به سمت اتاق رفت 
شرلوک هولمز میدانست به آسانسور نمی رسد اما می دانست آن دو مدتی در لابی هتل معطل می شوند چراکه قبل از آن که او به طبقه ی ۱۲ ام برود گزارش گم شدن ساعت اقای هاپرز در هتل را به لابی داده بود ! همان طور که پیش بینی کرده بود درست زمانی به لابی هتل رسید که مسول پذیرش متوجه شد که گزارش از جانب هاپرز نبوده ولی آن ها را اندازه ی کافی معطل کرده بود . به اندازه ای که شرلوک خودش را از پله ها برساند ! ماشین مشکی رنگی درست جلوی هتل ایستاده بود ،‌شرلوک کمی یقه ی کتش را بالا داد و به سمت مخالف رفت تا جلب توجه نکد اما دقیقا دو ماشین آور تر سوار تاکسی شد و گفت که آن ماشین سیاه را تعقیب کند اما خیلی نزدی نشود . همان لحظه جان تماس گرفت ((‌چی شد جان ، چیزی پیدا کردی ؟‌))
جان تقریبا فریاد می زد :‌((‌  ایزلینگتون !‌ بردنش اونجا ! ((
شرلوک فریاد زد (( برو به راست ! ))
ماشین به اولین فرعی پیچید ! جان ناخودآگاه برای جان توضیح داد ((‌با ماشین هتل میرن اونجا ، راننده ی تاکسی می تونی اونا برای لندن نیستن پس احتمالا برای بیشتر شدن پول تاکسی متر می چرخونتشون ، من مسیر نزدیک تری بلدم ! ))
جان پرسید (( مگه بهشون رسیدی ! ))
و تا شرلوک میخواست توضیح دهد سریع گفت (( ولش کن مهم نیست ، جایی که بردنش کارگاه چوب بریه ، آدرسشو پسرش براش روی کاغذ نوشته احتمالا تلفنی بوده ولی یادشون رفته آدرسو ببرن ولی نمیدونم چرا .. ))
شرلوک میان حرف های جان گفت (( چون یکیشون قبلا یک بار اونجا رفته ! احتمالا پسره چون به انگلیسی مسلط تر بود ! ))
و ادامه داد (( دنبال هر چیزی بگرد که بتونه اطلاعات بیشتری از هاپرز در اخیارمون بزاره !‌))
جان پرسید (( مگه هدفمون پیدا کردن دختره نیست ؟‌))
شرلوک گفت ((‌ اگر ما نفهمیم کیه اون خودش باز می گرده دنبال هویتش ! و نتیجش هم که داری میبینی ! هر چی میتونی بگرد همه جیزو می خوام چه زمین هایی به اسمشه چه متحدهایی داشته چه اتفاق هایی براش افتاده ! همه چیز همه چیز ! ))
و گوشی را قطع کرد (( مگه کری ؟‌ منطقه ی ایزلینگتون !‌ ))
راننده ی تاکسی میخواست بگوید که چیزی نشنیده اما شرلوک آنقدر هول و مضطرب بود که اصلا متوجه نشد . وقتی ماشین یک کوچه مانده به تنها چوب بریه آن جا ایستاد شرلوک از ماشین بیرون پرید و پولی بسیار بیشتر به راننده داد چون احتمالا اصلا حواسش نبود پولش را بشمارد !‌
هیچکس آن حوالی نبود . شرلوک به داخل کارگاه خزید خوشبختانه انتخاب کارگاه چوب بری اصلا زیرکانه نبود بلافاصله از رد ایجاد شده روی براده های چوب که روی زمین ریخته بود شرلوک فهمید تنها دو نفر انجا هستند ! تا رسیدن هاپرز ها زمان کمی بود شرلوک در ذهنش دید : دو نفر یک چیزی را دنبال خود میکشیدند ! دو مرد ! دو مرد با سایز کفش های تقریبا بزرگ شخصی را مثل گونی دنبال خود میکشیدند ، احتمالا دختر زمان ورود به این جا بیهوش بوده ! شرلوک سریع نتیجه گرفت‌:‌دوبار از کلرو فرم استفاده کردند 
شرلو با احتیاط از سراشیبی بالا رفت ! نگهبانی آن جا نبود اطلاعات به مفهوم واقعی کلمه محرمانه بوده ضمن این که هیچکس شک نمی کرده دختر آن جا باشد ! خود شرلوک هم غافلگیر شده بود ! دختر را باید در یک محیط سر بسته نگه میداشتند گرچه آن چوب بری متروکه از این جهت برتری داشت که تا احتمالا اگر کسی از فریاد هم می میمرد کسی به دادش نمی رسید ! محله ای که دقیقا مخصوصا همین نوع جرم و جنایت ها بود و هیچکس به صدای فریاد واکنش نشان نمی داد ضمن این که تا شعاع چند متری نیز چیزی وجود نداشت ! اگر دختر می توانست فرار کند به راحتی پیدا میشد ! شرلوک آماده ی مقابله با کسی را نداشت ! همکارش جان واتسون با اسلحه داخل هتل بود و او نیز هیچ سلحی همراهش نداشت ! شرلوک باید فکر می کرد و از نوع درگیری احتمالا با گروگان گیر ها جلوگیری می کرد 
به آرامی و بی سر و صدا تا طبقه ی سوم رفت 
(( Gib ihr etwas Wasser ))
آلمانی ! یک جایی در قصر ذهنی اش !!! شرلوک توانست ترجمه کند (( بهش یکم آب بده )) 
شرلوک صدای بی رمق دختری را شنید :‌((‌ ich blute ))
 
تعداد بازدید از این مطلب: 97
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:39 | نویسنده : شرلوک
گمشده ۶--- نویسنده : محمد ۲۲۱
نظرات
با سلام.
اینم از قسمت جدید.
همینجور نظر بدید که من روحیه بگیرممم:)
امیدوارم لذت ببرید.
 
شرلوک خندید (( این یکی از بهترین پرونده هاییه که مایکرافت بهم داده برخلاف بقیشون که حوصله سر بر بودند !‌))
ماشین بار دیگر در باغ عمارت ایستاد این بار شرلوک وقتش را با بررسی باغ و دیدن عمارت و یکراست به سمت اتاق اصلی اقای هاپرز دوید !‌ 
جان با ناراحتی ادامه ی غذایش را به مرد داد و دنبال شرلوک دوید ، شرلوک بدون آن که در بزند داخل اتاق پرید خانوم هاپرز ایستاده بود با شخصی صحبت می کرد به محض دیدن شرلوک از در نزدنش جا خورد اما گفت (( آقای هولمز ایشون وکیل خانوادگی ما .... ))
((‌برید بیرون لطفا !‌))
وکیل که مردی چاق و کوتاه قد بود گفت (( هر چیزی هست می تونید در حضور من بگید اقای هولمز من از نظر قانونی ... ))
شرلوک فریاد زد ((‌برید بیرون حالا !‌))
وکیل نیم نگاهی به خانوم هاپرز انداخت و خانوم هاپرز سر تکان داد که بیرون برود . وکیل که به سختی راه می رفت وقتی از کنار شرلوک رد شد نگاهی عصبانی تحویلش داد که با شناختی که جان از شرلوک داشت ذره ای اهمیت نداشت . جان در را بست و شرلوک گفت (( خانوم هاپرز من همه چیزو راجع به دوشیزه شانون میدونم ، میدونم کیه میدونم شما خاله اش هستید !‌ خانوم هاپرز خواهش می کنم با من همکاری کنید الان هر کسی که دستش به شانون برسه می کشتش که دولت انگلیس و چه آلمان ها تنها کسی که واقعا به خودش اهمیت میده شما هستید من دوست ندارم بلایی سر این شخص بیاد اما اگر با من همکاری نکنید باید جنازشو تحویل بگیرید ))
خانوم هاپرز که از حرف های شرلوک دره ای غافلگیر نشده بود جلوی چشمانش را گرفت و شانه اش لرزید انگار گریه می کرد . جان کمی شرلوک را به عقب هول داد ، می داسنت شرلوک بیش از حد حرف زده گفت (( خانوم هاپرز ما می خوایم شانون سالم برگرده پیش شما ! لطفا اینو درک کنید ما مثل مامورهای ام ای ایکس و اف بی آی و این جور چیز ها نیستیم هر رازی که باشه بین خودمون می مونه !))
خانوم هاپرز دستش را از جلوی چشمان گریانش برداشت (( هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم آقایون !‌))
شرلوک گفت (( اگر یک موزر باشه که بتونم موهاتونو بزنم خیلی ممنون می شم !‌))
جان ۱۸۰ درجه چرخید و با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود به شرلوک نگاه کرد (( محض رضای خدا شرلوک !!!!‌))
شرلوک گفت (( دختر ! اووممم شانون ! باید یک علامت داشته باشه علامتی که دقیقا و مطمانا توسط نزدیکانش ایجاد شده و قابل شناسایی و تاید باشه . علامتی که نشه جعلش کرد تنها جایی از بدن که راحت میشه مخفیش کرد در حالی که دقیقا هم توی دید همه هست سره ))
جان از هوش شرلوک به وجد آمده بود :‌(( درسته موها جلوی معلوم شدنشو می گیرن ضمن این که خالکوبی به مرور زمان با رشد سر بزرگتر و کمرنگ تر میشه پس نمیشه جعلش کرد ! ))
و به خانوم هاپرز نگاه کرد (( شما هم باید همین خالکوبی رو داشته باشید ! ))
شرلوک با تاسف گفت (( متاسفانه نمیتونم موهاتونو بزنم چون اگر خالکوبی شما مشخص باشه راز تون هم باهاش افشا می شه پس فقط حقیقتو بگید !‌))
خانوم هاپرز جلو امد و موهایش را جمع کرد درست بالای گردن پشت سرش را نشان داد ، شرلوک گفت (( میتونم ... ؟‌))
خانوم هاپرز گفت (( بله !‌))
شرلوک جلو رفت و جان نیز سرک کشید ، شرلوک موهای طلای خانوم هاپرز را با دقت کنار زد . جان گفت (( علامت معلوم نیست اما مشخصه خالکوبی شده ))
شرلوک تایید کرد و گفت (( مدارکی که شانون دیده ! باید اطلاعات یک شخص داخلش باشه که باهاش تماس گرفته به هر نحوی ! می تونم مدارک رو ببینم !‌))
خانوم هاپرز گفت ((من رمز گاوصندوق همسرمو نمی دونم اقای هولمز و مظمانم همسرم هرگز نمیزاره اسناد فاش بشن  ))
شرلوک تعجب کرد ((‌شما نمیدونید اما اون میدونسته ؟‌))
نیشش تا بناگوش باز شد (( آآآآ دختر باهوشمون رمز گاو صندوقم پیدا کرده !‌))
شرلوک بی هوا به سمت گاو صندوق رفت که دقیقا زیر میز قرار داشت صفحه ی لمسی برای اثر انگشت و یک شماره پسوررد وجود داشت 
جان گفت (( اثر انگشتو چیکار کرده !‌  آقای هاپرز اصلا انگلیس نبوده که بشه اثر انگشتشو استفاده کرد ))
شرلوک پرسید ((‌اقای هاپرز هر چند وقت یک بار گاو صندقشونو باز می کردن ؟‌))
(( خیلی به ندرت !‌ ))
شرلوک گفت ((‌شما گفتید اقای هاپرز نمی زاشته اسرار فاش بشه ! ایشون علاقه ای که شما به شانون دارید بهش نداشته ؟ نه !‌))
خانوم هاپرز گفت ((‌ شانون دختر خواهر من بود ، معلومه که من علاقه ی بیشتری بهش داشتم !‌ ))
(( رابطه ی اقای هاپرز با بچه های خودتون چطوره ؟‌))
زن باز هم دلیل این سوال ها را نمی فهمید (( اون عاشق بچه هاست ! چند وقت پیش برای دخترمون یک اسب خریده بود که اون خوشش نیومد به همین خاطر براش یک سگ گرفت ! به نظرم زیادی لوسشون می کنه برای پسرمون مدام انواع ماشین های کارتینگ رو از سر تا سر اروپا سوقاطی میاره ))
(( و برای شانون چی ؟‌))
(( خوب وقتی دخترم از اسب خوشش نیومد اسبو به شانون داد ! شانون خیلی کادو دوست نداره بیشتر وقتی همسرم میاد با هم تیر اندازی تمرین می کنند ، پشت عمارت چون من دوست ندارم دو قلو ها ببینند ! ))
جان و شرلوک نگاهی به هم انداختند . شرلوک گفت ((‌میشه دو قلو ها رو صدا کنید ))
(( اونا ربطی به این موضوع ندارند ))
(( خواهش می کنم ! جون دختر خواهرتون در خطره خانوم !‌ هر ثانیه از وقت ارزش داره )) 
خانوم هاپرز به یکی از یکی از خدمتکار ها سپرد که دو قلو ها را بیاوردند شرلوک توضیح داد (( آقای هاپرز علاقه ی شدیدی به دو قلو ها داره و شانون اینو میدونه ! ضمن این که اسناد محرمانه ای توی این خونه نگه داری میشه انواع اسناد و مدارک مهم دولتی و کشوری ! اقای هاپرز باید مطمان میشده در صورت احتمال هر دو سرقت مدارک در امان باشه !‌ اگر سرقت صورت می گرفته اول از همه برای اثر انگشت سراغ اقای هاپرز می اومدن ))
در باز شد و دختر و پسر ۱۳ ساله ای وارد شدند . این دو هیچ شباهتی به خانوم هاپرز و شانون نداشتند ، گویا به پدرشان رفته بودند . موهای قهوه ای تیره و چشمانی ماهونی داشتند و کمی فربه تر از شانون بودند . دختر گفت (( مامان شانون پیدا نشد ))
خانوم هاپرز دختر را در آغوش گرفت (( هنوز نه عزیزم اما پیدا میشه ))
دختر با ناراحتی به شرلوک و جان نگاه کرد و پسر پرسید (( این دو تا میخوان نجاتش بدن ؟‌))
پسر به وضوح موقعیت خانوادگی اش را درک می کرد و درست مثل مایکرافت با آن دو صحبت کرده بود 
(( به نظر نمی آد بتونن نجاتش بدن ))
خانوم هاپرز گفت (( جیسون ! مودب باش ))
شرلوک لبخندی بر لب آورد که دقیقا به خاطر این بود که دلش می خواست با مشت به صورت کوچک پسر ضربه بزند 
(( آقای هاپرز هم برای این که یک قدم جلوتر باشه از اثر انگشت شخص دیگه ای برای رد گم کنی استفاده میکنه ! دختر جان بیا این جا !‌))
دختر نزد شرلوک رفت و شرلوک گفت ((‌میشه دستتو بزاری این جا ؟‌))
دختر با تردید گفت ((‌بابا گفته فقط وقتی خودش بود دستمو بزارم این جا !‌))
شرلوک نگاهی حاکی از پیروزی به جان و خانوم هاپرز انداخت . خانوم هاپرز با نگرانی شانه ی دخترش را گرفت (( اشکالی نداره دخترم ! ))
دختر با تردید انگشتش را روی سنسور گذاشت و سنسور اول سبز شد حالا نوبت رمز بود شرلوک گفت (( علاقه به خانواده ! یکی دیگه از اشتباهات انسانی ! اسم دخترتون چیه خانوم هاپرز ))
(( لیلیا !‌)
جان دید که شرلوک پشت سر هم تایپ کرد ( لیلیاجیسون )
چراغ قرمز شد و بوق زد !‌ شرلوک زیر لب فوش داد و گفت (( اسم خودتون خانوم هاپرز ))
(( شاینا ))
این بار شرلوک سه تا اسم را پشت سر هم نوشت . چراغ سبز شد و گاو صندوق باز شد همزمان گوشی تلفن داخل اتاق زنگ زد !
شرلوک در حالی که مدارک را بیرون می کشید گفت (( شورهرتونه ! بار اول که اشتباه زدیم پیغام برای گوشیش ارسال شده بهتره گوشیو بردارید تا کل دستگاه دولتی و پلیش این جا نریختن !‌))
خانو هاپرز سمت گوشی دوید (( میتونید برید بچه ها !))
جان کنار شرلوک روی زمین نشست و داد و بیداد های اقای هاپرز پشت تلفون را نادیده گرفت و زمزمه کرد ((‌هر چی میخوای سریع بردار ! فکر نکنم خانوم هاپرز خیلی بتونه مقاومت کنه !‌)) شرلوک نیمی از پرونده ها را به جان داد (( هر جیزی جز شانون رو نادیده بگیر به نفع خودته اگه اینا رو بدونی توی خطر می افتیم !‌))
جان هشدار شرلوک را جدی گرفت و پرونده ها روی زمین ریخت و شروع به بررسی کرد . شرلوک زیر لب حرف می زد اما جان نمی شنید 
که شرلوک ناگهان متوقف شد و روی پرونده ای ثابت ماند . جان پرونده ها کنار گذاشت (( خودشه ؟‌))
شرلوک با سرعت سرسام آوری می خواند و همه را ذخیره می کرد . خانوم هاپرز گفت ((‌ شوهرم می خواد تحقیقات شما متوقف بشه !‌ ))
شرلوک گفت (( معلومه که میخواد !‌))
(( ببخشید ؟‌)) 
شرلوک از جایش پرید و پرونده را رها کرد (( کسی که شانون بهش زنگ زده برادر همسرتونه !‌))
این را گفت و از خانه خارج شد ((‌بیا جان ! الانه که کل نیروی امنیتی بریزه توی خونه ! این جوری یک مدت علاف میشیم تا مایکرافت از زندان درمون بیاره !‌))
شرلوک از عمارت بیرون زد اما این بار تاکسی نگرفت (( اونا تاکسی ها رو چک می کنند بهتره تا یک جایی پیاده بریم !‌))
جان گفت (( توی پرونده چی بود شرلوک !‌))
شرلوک گفت (( خاندان رقیب خانواده ی شانون دقیقا خانواده ی هاپرز بودند ! با این تفاوت که خود آقای هاپرز بر خلاف مقاصد ام ای سیکس میخواسته از شانون برای تثبیت موقعیتش توی آلمان استفاده کنه ))
(( من فکر کردم میخوان بمیره ! )) 
(( کل خانواده ی اقای هاپرز به جز خودش ! همون طور که مایکرافت گفت یک سوم زمین های کل آلمان برای این دختره . آقای هاپرز کل اون زمین ها رو میخواد و مساله ی وجود شانون رو از کل خانوادش مخفی کرده و جوری وانمود کرده انگار بچه ی خودشه ! تمایل به قدرت باعث شده اقای هاپرز شانون رو نگه داره تا کل خاندانو با استفاده از زمین ها به دست بگیره که از چنگ برادر بزرگترش در بیاره ! برادری که تا متوجه اطلاعات شانون راجع به آخرین وارث شده ترتیب دزدنشو میده . پس شانون اونو نمیشناخته . روایط خانوادگی اقای هاپرز با توجه به بازیه قدرت با کل خانواده قطع شده و شانون تنها مهره ای بوده که باعث میشده کل قدرت به آقای هاپرز منتقل شه : کل زمین ها !‌ و حالا از دید برادر اقای هاپرز شانون میدونه وارث کیه )) 
شرلوک نفس عمیقی کشید و گوشی اش را در آورد و شروع به جستجو کرد (( حداقل الان میدونیم شانون کجاست !))
جان همگام با شرلوک راه می رفت ((‌کجا ؟‌))
(( پیش برادر آقای هاپرز ))
(( توی آلمان ؟))
(( نه به محض تماس شانون به انگلیس اومده اما از همون جا برنامه ی دزدیدن شانون رو رهبری کرده و الان دقیقا یک همچین اسمی توی لیست رزرو هتل ... ))
با کمی مکث گفت :‌ (( اینا هاش ! پیدات کردم :‌لانگهام !‌)) 
با اولین تاکسی که گیر آوردند به هتل لانگهام رفتند و شرلوک دنبال سوراخ سنبه ای می گشت تا بتواندد به داخل هتل راهی پیدا کنند . سرانجام شرلوک هدفش را پیدا کرد ، فقط نیم ساعت از حل معما گذشته بود که شرلوک و جان با لباس های مبدل مامورین نظافت هتل وارد اتاق شدند . شرلوک در حالی که لباس سفیدش را مرتب می کرد گفت (( باید اتاق هاپرز دو رو پیدا کنم و یک کارت که بتونیم بریم تو !‌ تو برو پذیرش سعی کن اتاقو پیدا کنی منم کارتو جور می کنم . بهم زنگ بزن ))
 و قبل از این که جان بپرسد چطور از نظر ناپدید شد ، جان باید از جایی شروع می کرد مسلما مستقیم به سمت پذریرش رفتن دیوانگی بود احتمال این که کسی بفهمد او از کارکنان هتل نیست چقدر بود ؟ گرچه هتل به آن بزرگی حتما خدمه ی زیادی داشت اما جان نمی خواست ریسک کند ، سعی کرد مثل شرلوک فکرکند :‌ شماره ی اتاق تمام افرادی که به هتل می آمدند در پذیرش ثبت می شد کسی مثل او باید بهترین اتاق هتل را رزرو می کرد پس احتمالا اتاقش در پنت هاوس هتل قرار داشت با خدمه ی ویژه ! جان راضی از نتیجه ی احتمالا تفکراتش به سمت آسانسور رفت 
(( هی تو ))
نفس جان در سینه حبس شد :‌ (( من ؟ بله !‌))
مرد با لهجه ی فرانسوی که غلیظی گفت :‌ (( من درخواست حوله و آب جو کرده بودم ! الان ۱۰ دقیقه گذشته ! ))
 
 
ادامه دارد...
 
تعداد بازدید از این مطلب: 89
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:38 | نویسنده : شرلوک
گمشده ۵---نویسنده : محمد ۲۲۱
نظرات

سلام.

طبق قولی که دادیم امروز دو شنبست و این شما و این قسمت جدید :)
این دفعه یه مقدار بیشتر هم گذاشتم...امیدوارم راضی باشید:))
جان ابرویش را بالا انداخت و همان موقع مایکرافت سراسیمه وارد شد (( شما دو تا این جا چیکار می کنید !‌))
و با دیدن شرلوک و جان که پشت کامپیوتر نشسته بودند در را بست ((‌قبل از هر چیزی باید بگم ... )) 
جان از جایش بلند شد (( چطور همچین کاری کردید ؟‌ اون دختر یک تنه کل سیستم سیاسی و اقتصادی آلمانو می تونه عوض کنه اون وقت شما ها آوردینش بریتانیا تا به موقعش ازش استفاده کنید !‌شما چه جور آدمایی هستید ))
مایکرافت با خون سردی گفت (( هر مهره ای یک روز به درد می خوره ، ما امیدوار بودیم با مخفی کردن هویتش ... ))
ناگهان شرلوک از جا پرید و فریاد زد ((‌ این کار کثیفیه که شما انجام میدید . با زندگی یک دختر بازی کردید !‌ واقعیتو به خاطر منافعتون ازش مخفی کردید ))
مایکرافت از واکنش شرلوک تعجب گرده بود :‌((‌ خدای من ببین کی داره این حرفو می زنه ! برادر تو که خودت حداقل نصف زندگیت همین کارو با آدمای دور و ورت کردی ))
حالا تقریبا اوضاع به یک دعوای برادرانه تبدیل شده بود (( من هویت آدم ها رو ازشون نمی دزدم و بعد توی خطر بندازمشون !‌))
مایکرافت روی صندلی اش نشست (( سعی کنید اینو درک کنید ، اون دختر فقط دو سالش بود که پدر و مادرشو کشتن ما چیکار باید می کردیم ؟‌ پدر و مادرش که از نظر اقتصادی تقریبا مالک یک سوم زمین های کل آلمان بودند و از نظر اقتصادی در حدی بودند که رییس جمهور تعین می کردند ! سیاست های مالی و ارتباطی کل آلمان دست این خانواده بود و با ما همکاریه خوبی داشتند . ولی طی یک شورش ساختگی توسط رقیبشون کشته شدند و فقط همین یک بچه ازشون موند با خالش ! ))
شرلوک شال گردنش را با حرص در آرود (( و شما هم تصمیم گرفتید بیاریدش اینجا توی انگلیس و تمام زندگیشو بهش نگید واقعا کی بوده ))
(( ما اونو از حقیقت حفظ کردیم اگر می فهمیدند جونش تو خطر بود . مثل پدر و مادرش می مرد ))
(( نه مایکرافت به من نمیتونی دروغ بگی ! شما ازش محافظت کردید تا به موقعش از هویتش استفاده کنید تا به موقعش اونو مثل گوسفند جلو بندازید و امیدوار باشید مقابل گرگ ها دووم بیاره !‌))
جان تایید کرد :‌((‌میخواستید ازش سو استفاده کنید ))
مایکرافت مقابل برادرش ایستاد : ((‌اسنادی وجود داره ، قرار داد هایی وجود داره که فقط و فقط اون دختر میتونه باطل یا تمدیدشون کنه فقط به خاطر نام خانوادگیش و فقط به خاطر این که از اون خانوادست . مهم بود که همیشه جلوی چشممون باشه ))
شرلوک گفت (( خوب الان دیگه نیست و جونش هم توی خطره . هر کسی بفهمه کیه صد در صد میکشتش که دقیقا سیستم سیاسی آلمان به هم نریزه !‌))
شرلوک و مایکرافت تنها یک نفس با هم فاصله داشتند ، شرلوک با نگاهی مغرورانه به مایکرافت نگاه کرد :‌(( من پا پس نمیکشم مایکرافت ، این پرونده رو تا آخرش میرم نه به خاطر مسخره بازی های شما و بازی هایی که به خاطر منافع خودتون راه می ندازید . به خاطر این که دختری که الان جونشو توی خطر انداختید باهوش تر از اونیه که بزارم با بازی های شما نابود شه ))
مایکرافت به عصایش تکیه داد :‌(( دختری که راجع بهش حرف میزنی کسیه که منم دوست ندارم کشته بشه به همین خاطر هم تو را استخدام کردم ! مامورین ام ای سیکس به خاطر درز اطلاعات احتمالا می خوان بکشنش !‌))
جان ناباورانه گفت :‌(( الان هر دو گروه دنبال اینن که بکشنش !‌؟‌))
شرلوک نفس عمیقی کشید :‌(( تو نمیتونی روابطتت دیپلماتیکتو با یک کشور ادامه بدی و توی دستت هم یک بمب ساعتی علیه همون کشور داشته باشی !‌))
جان سرش را تکان داد :‌ ((‌ یعنی برای این که آلمان فکر نکنه انگلیس علیهش داره کاری انجام می ده میخواد دختره رو بکشه ؟‌))
مایکرافت گفت (( البته ! اما همون طور که برادر عزیزم گفت اون دختر برای کشته شدن زیادی جالبه !‌))
شرلوک رویش را برگرداند و با خودش گفت (( هر ثانیه ای که داریم بحث میکنیم وقتو تلف می کنیم !‌ ))
شال گردنش را باز کرد که خبر از فشار زیادی که رویش بود می داد (( باید فکر کنم ! بریم جان !‌))
مایکرافت روی صندلی اصلی اش وسط اتاق نشست ، جان پرسید :‌((‌کجا ؟‌))
مایکرافت به جای شرلوک پاسخ داد ((‌جایی که ماجرا از اول اونجا شروع شده !‌))
شرلوک لحظه ای ایستاد :‌(( اگر چیزی میدونی که کمکمون می کنه بتونیم پیداش کنیم ... ))
مایکرافت میان حرف هایش گفت (( مقام من به من اجازه نمی ده در مورد این موضوع ... ))
شرلوک زیر لب فوش داد (( گور بابای خودت و مقامت ))
و از اتاق خارج شد و در را با حرص بست ، جان گفت (( اون باید به یکی گفته باشه !‌))
شرلوک پله های باشگاه را دو تا یکی پایین میرفت :‌(( البته که به یکی گفته وگرنه نمیتونه دزدیده شدنش اونم وقتی تازه فهمیده تصادفی باشه ))
وقتی جان و شرلوک مجدادا در تاکسی نشستند شرلوک بلند بلند فکر کرد :‌((‌ دختر یک روز قبل از دزدیده شدن می فهمه که هویتش چیزی نبوده که فکر می کرده ... اولین قدمش چیه ؟‌))
جان پاسخ داد :‌(( عصبانی میشه ! ))
(( عصبانی میشه ! سر خاله اش داد می زنه . بعد چی ؟ دنبال چیزی می گرده که ازش دزدیده شده !‌))
جان زمزمه کرد (( هویتش !‌))
شرلوک سر تکان داد (( سر هاپرز توی آلمانه و خونه نیست ! اگر مدارک و حقیقتی باشه باید توی اتاق کار اون نگه داری میشده !‌ پس دختر در زمان مناسب میره توی اتاق و دنبال هویت گم شدش می گرده . همون طور که گفتی امکان نداره موضوع دزدینش تصادفی و بلافاصله بعد فهمیدن حقیقت باشه پس اون به کسی گفته ! به کسی که احتمالا اطلاعاتش رو از توی اسناد اقای هاپرز پیدا کرده . کسی که نمیشناخته !‌))
جان فکر کرد :‌(( تو میگی اون دختر باهوشی بوده .. ))
(( البته ببین تا چه حد برامون رد به جا گذاشته !‌))
(( پس چرا باید به یک غریبه اعتماد کنه !‌؟‌))
شرلوک خندید (( درسته ! سوال خوبی بود جان !‌ ))
(( واقعا !؟‌))
(( اگر شخص سوم میدونسته دختر همون شخص گمشدست توی اتاق می کشتتش و زحمت دزدیدن خودش و وسایل شخصیش رو نمی کشید ، پس نمیدونه ! یا این که می خواد مثل انگلیس ازش استفاده کنه که در این صورت اگر من بودم به زور متوسل نمیشدم . خیلی راحت با ادامه ی ارتباط با دختر می تونست نظرشو جلب کنه و کاری کنه که بهش اعتماد کنه ! اما اون فقط فکر می کنه دختر اطلاعاتی داره نه این که همون شخصه ! عجیبه ! جطور شک نکرده که دختر همون شخصه گم شدست !‌‌))
جان انگار جواب این یک سوال را می دانست (( شاید انتطار وارث بهتری رو داشته !‌))
(( منظورت چیه ؟‌))
(( شاید انتظار داشته وارث خانواده یک پسر باشه نه دختر ! کسی به یک دختر شک نمی کنه چون ... ))
(( چون یک دختر نمی تونه فامیلی خانواده رو یدک بکشه !‌ جان تو فوق العاده ای !‌))
جان لبخند زد . شرلوک برای یک لحظه از جا پرید (( حرف مایکرافت !‌!‌ مایکرافت گفت اسناد و سند هایی وجود داره که فقط اون میتونه تمدید یا لغوشون کنه ! هر کسی از راه برسه می تونه ادعا کنه همون وارثه کسی هم از خاندانشون نمونده که بشه آزمایش دی ان ای انجام داد !‌ مایکرافت لعنتی یک چیزیو می دونسته !‌ باید یک نشانه وجود داشته باشه ! یک علامت که بفهمن کسی که داره ادعا می کنه دروغ نمیگه !‌ ))
شرلوک گوشی اش را از جیبش در آورد  در اینترنت شروع به جستجو کرد ((‌  خاندان روتچایلدز ))
در حالی که شرلوک بالا تا پایین اینترنت را جستجو می کرد جان در فکر فرو رفته بود :‌(( برای یک بچه ی دوساله چه علامتی میتونن گذاشته باشن ؟ ))
شرلوک افکارش را تکمیل کرد (( علامتی که هرجایی پیدا نشه و مشخص باشه از بچگی ایجاد شده که هر مدعی نتونه جعلش کنه !‌))
و گوشی را با عصبانیت به کناری انداخت ((‌هیچی ! تنها اطلاعاتی که توی اینترنت هست همونیه که تو کامپیوتر مایکرافت هم دیدیم :‌علامت خاندانشون یک خورشیده با اشعه ی های مثلثی !‌ جز این هیچی نیست ! انگار اجازه ندادن هیچ اطلاعاتی توی اینترنت باشه !‌))
جان گفت ((‌تحقیق منو گشنه کرده ! نمیخواییم چیزی بخوریم ؟‌))
آخرین چیزی که شرلوک به آن فکر می کرد شکمش بود با این حال تاکسی مقابل یک رستوران ایستاد تا جان بتوند یک همبرگر با فیش اند چیپس بخرد .وقتی جان جدادا وارد ماشین شد شرلوک بلند بلند با خودش حرف میزد (( یک خاندان قدیمی با سنتت های قدیمی ، سنت هایی که نسل به نسل جلو میرفته ، چه سنت هایی ))
شرلوک دستانش را در هوا تکان می داد و راننده ی بخت برگشته با تجب از آینه ی ماشین او را نگاه میکرد جان با چشم و ابرو به راننده فهماند که راه بیفتد ،‌شرلوک در قصر ذهنی اش بود و جان با خیال راحت در این مدت همرگرش را خورد و فیش اند چیپس را برای شرلوک نگه داشت که شرلوک نفس عمیقی کشید و تند تند گفت ((‌ خاندان قدیمیه پس نمیتونستند از تکنولوژی های هوشمندانه ای استفاده کنند مثل لیزر یا تزریق مواد دفع نشدی به خون یا حتی کد دیجیتال مخصوص ))
جان یکی از فیش اند چیپس ها را برداشت (( شاید شبیه همون پرونده ی نیلوفر سیاه باشه ))
شرلوک فریاد زد (( وایسا !‌))
تاکسی با صدای قیژ شدیدی ایستاد (( نیلوفر سیاه کدوم نیلوفر ؟‌))
جان که نفس هایش از شدت ترمز به شمارش افتاده بود گفت (( همون پرونده ی دزدیدن عتیقه ها از هنگ کنگ ! اونا از یک ... ))
شرلوک چشمانش را بست (( اونا از خالکوبی روی پاشنه ی پاشون استفاده می کردن ، خالکوبی نیلوفر آبی ! اما اونا باند تبهکاری بودن ! خالکوبی باید جایی باشه که بشه پنهانش کرد در عین حال در مواقع لزوم هم بشه نشونش داد ! ))
شرلوک چشمانش را باز کرد و به جان خندید (( راه بیفت ! ))
مرد بیچاره که سرسام گرفته بود راه افتاد ، شرلوک با لذتی وصف نشدنی گفت ((‌فقط افراد نزدیک خانواده می دونستن ! امیدوارم توی عمارت هاپرز بشه یک موزر پیدا کرد ))
جان تعجب کرد :‌(( موزر برای چی !‌))
شرلوک خندید (( این یکی از بهترین پرونده هاییه که مایکرافت بهم داده برخلاف بقیشون که حوصله سر بر بودند !‌))
 
ادامه دارد...
امیدوارم‌ لذت برده باشید:)
 
تعداد بازدید از این مطلب: 96
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:37 | نویسنده : شرلوک
گمشده ۴ --- محمد۲۲۱
نظرات
با سلام.
قسمت چهارم خدمت دوستان مشتاق:)
ولی  هر کی میخونه و خوشش میاد کامنت  بذاره که ما خیالمون راحت باشه شما خوشتون اومده:)
اینم ادامه داستان...
جان پرسید :‌((‌این چی میتونه باشه ؟‌))
شرلوک دستی به صورتش کرد (( خوب الان میفهمیم !‌ بیا جان کارمون اینجا تموم شده باید بریم چند نفرو بازداشت کنیم !‌))
جان در حالی که دنبال شرلوک می دوید گفت ((‌کی ؟‌))
شرلوک به اتاق پایین رفت که خانوم هاپرز پشت میز نشسته بود و با شوهرش حرف میزد 
(( میدونم ! اقای هولمز از برادرشون کمک ساخته نگران نباش برش می گردونیم ))
خانوم هاپرز سرش را گرفت و نگاهی به شرلوک انداخت (( پیشرفتی حاصل شد آقای هولمز ؟‌))
شرلوک لبخند مغرورانه ای زد و گفت ((‌البته ، شانون هاپرز از خونه فرار نکرده بلکه دزدینش ))
انگار اقای هاپرز هم از پشت خط شنیده بود ، خانوم هاپرز جلوی دهانش را گرفت (( دخترم رو دزدیدن ؟‌ خدای من !! ))
و گوش را روی آیفون زد تا همسرش هم نتایج را بشنود و ادامه داد (( اما اگر کسی داخل خانه میشد ... ))
شرلوک وسط حرف اقای هاپرز پرید که با توجه به مقام سیاسی او جان تصمیم گرفت فکر نکندکه سرانجام آن ماجرا چه میشد 
(( خدمتکار شخصی اتاق دخترتون ترتیب این موضوع رو داده که ادم ربایی شبیه فرار باشه ، ادم ربا و دختر شما درگیر شدن اما خدمتکار سر رسیده و با مایه کلروفرم بیهوشش کردن . بعد وسایل رو جوری چیدن که به نظر بیاد فرار کرده ))
جان میخواست بپرسد شرلوک از کجا متوجه شده که شرلوک بی آن که او بخواهد پاسخ داد (( زیر جشمای خدمتکارتون گود افتاده که نشون میده خواب راحتی نداشته ضمن این که اگر راحت نخوابیده پس احتمالا باید صدای درگیری رو شنیده باشه مگر این که خودش در درگیری شرکت داشته باشه . دختر شما به خاطر این که تیراندازی و دفاع شخصی کار می کرده ناخون هاشو بلند نمی کرده با این حال از نظر جسمی قوی بوده . شخصی که وارد میشه باهاش درگیر می شه اون با چوب کریکت بهش حمله می کنه و با جند ضربه متجاوز اولو تا حدی گیج می کنه ، بعد خدمتکار که از اول درجریان بوده و کمک کرده بوده متجاوز اول بدون دیدن نگهبان ها وارد خونه بشه سر می رسه  در این قسمت دختر فکر میکنه که خدمتکار برای کمک بهش اومده به همین خاطر کمی عقب می ره تا خدمتکار هم کمکش کنه علارقم میل باطنیم باید بگم اولین اشتباهش بوده . خدمتکار از فرصت استفاده می کنه و کلروفرمی که پشت سرش قایم کرده بود را جلوی بینی قربانی میگیره . متجاوز اول تقریبا گیج بوده و تا به خودش بیاد و بتونه تقلای دخترو مهار کنه دخترنون به صورت غریزی سعی می کنه خدمتکارو چنگ بزنه اما چون غافلگیر شده و همون طور که گفتم ناخونش بلند نبوده هیچ اثری ایجاد نمیکنه ))
رو به جان کرد (( جان بیا اینجا ))
جان میدانست باید نقش موش آزمایشگاهی را بازی کند . شرلوک ادامه داد (( قد دختر شما بلند تر از خدمتکار بوده اینو میشد از روی عکس و نسبت قدش به اسب فهمید پس ... جان بیا از پشت سعی کن دهن منو بگیری ... البته در این حد اختلاف قد نداشتن اما میشه صحنه رو این طور باز سازی کرد . جان واتسون فکر کن می خوای منو بدزدی تا این که نازم کنی !  ))
جان از پشت تقریبا روی شرلوک پرید و سعی کرد دهانش را بگیرد شرلوک ادامه میده (( قربانی سعی میکنه به سر مهاجم ضرربه بزنه چون در این حالت ضربه به شکم طرف رو دور نمی کنه پس با آرنجش به عقب ضربه می زنه ... که ضربه به گونه ی مهاجم بررخورد می کنه اما انقدر محکم نیست که جراحت ایجاد کنه . امروز خدمتکار شما از کرم پودر زیادی استفاده کرده بود که مشخصا قبلا ازش استفاده نمی کرده چون ناشیانه کرم پودرو زده ))
جان دستش را روی گونه اش گذاشت و از شرلوک جدا شد . حداقل آن که شرلوک مثل شانون با وحشت او را نزده بود . شرلوک گفت (( من اگر جای شما بودم نگهبان ها رو خبر می کردم و خدمتکار رو دستگیر می کردم ، برای ادامه ی تحقیقاتم این سه تا دفترچه رو احتیاج دارم و .... اگر کاری با من ندارید به بقیه ی تحقیقاتم بپردازم ))
خانوم هاپرز گفت (( اگر این طوری که میگید باشه پس ما شانون رو پیدا کردیم حتما خدمتکار ... ))
این بار جان جواب سوال را می دانست و قبل از این که شرلوک که در آستانه ی در بود چیزی بگوید گفت ((‌ خانوم هاپرز خدمتکار شما هیچ چیز راجع به اطلاعاتی که دخترتون داشته نمیدونسته صرفا با همراهش پول گرفتن که دخترتونو به کسی تحویل بدن . کسی که اون راز ها براش مهمه . ))
و دنبال شرلوک به راه افتاد . شرلوک با قدم های بلند به سمت بیرون عمارت رفت . جان پرسید ((‌کجا داریم میریم ))
شرلوک دفترچه ها را در هوا تکان داد (( پیش مایکرافت ! اطلاعاتی که دختره داره نشون میده الان کجاست و ما نمیدونیم که اون جی میدونسته !‌))
و دستش را در هوا تکان داد (( تاکسی ! ))
جان به نفس نفس افتاده بود (( فکر میکنی مایکرافت بهمون بگه ؟‌))
شرلوک به جان نیشخند مرموزی زد :‌(( قطعا نه به همین خاطر هم الان میریم توی دفترش ، تا ساعت ۷ جلسه داره سر و کلش پیدا نمیشه !‌))
و سوار تاکسی شد ، جان متکفرانه گفت (( فکر نکنم همچین اطلاعاتی رو روی میز کارش بزاره شرلوک !‌))
شرلوک دفترچه را باز کرد و خط کج و کوله و هول دختر را نشان داد (( برای همینه که دختر باهوشمون برامون رمز اطلاعاتی که می خوایمو گذاشته ))
وقتی تاکسی مقابل باشگاه مخصوص مایکرافت ایستاد شرلوک تمام هزینه ی تاکسی را به جان واگذار کرد و جان نیز آنقدر شرلوک را میشناخت که بفهمد وقتی آن طور با سر وارد باشگاه می شود و حواسش به هیچ چیز نیست حتما دارد از این پرونده نهایت لذت را میبرد ، قربانیه باهوش اطلاعاتی را در اختیار شرلوک گذاشته بود که کل ام آی سیکس و تجهیزاتش قصد داشتند هیچکس آن را نفهمد و چه چیزی هیجان انگیز تر از این برای شرلوک هولمز وجود داشت !‌؟
شرلوک به مسول ورودی گفت که تا وقتی برادرش بیاید در اتاق منتظر می مامند و چون رفت و آمد شرلوک به آن جا طبیعی بود هیچکس شک نکرد !‌ وقتی شرلوک و جان وارد اتاق شدند جان با نگاهی اجمالی گفت (( قطعا لبتابشو با خودش برده !‌))
(( ما دنبال اطلاعات لبتابش نیستیم دنبال اطلاعات ام ای سیکس هستیم !‌ ))
و کامپیوتر خاک گرفته ی اتاق را روشن کرد و روی صندلی نشست جان کنار صندلی او ایستاد . پرونده حالا برای او هم جذاب شده بود فکر این که به بانک اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا زده بودند وحشتناک اما هیجان انگیز بود .صفحه ی کامپیوتر آبی شد و پیغامی روی صفحه امد مبنی بر آن که پرونده ی مورد نظر را می خواست شرلوک کلمه را تایپ کرد و فایل مورد نظر باز شد . سرور کامپیوتر مایکرافت را شناخته بود به همین خاطر هیچ اطلاعاتی را سانسور نمی کرد . ۲۵ فایل مربوط به همان کلمه ظاهر شد و شرلوک نیم نگاهی به جان انداخت و اولین فایل را باز کرد :‌((‌ببینیم چه اطلاعات مهمی داشتی !‌))
وقتی فایل ۲۵ ام تمام شد . جان ناخودآگاه گفت ((‌اونا میکشنش !‌))
اخم های شرلوک در هم رفت (( حیفه !‌))
(( چی ؟‌))
(( دختر باهوشیه !‌ مرگش ناراحتم میکنه !‌))
جان ابرویش را بالا انداخت و همان موقع مایکرافت سراسیمه وارد شد (( شما دو تا این جا چیکار می کنید !‌))
ادامه دارد...
پی نوشت: برای اینکه مشخص باشه چه روزایی میذارم و البته برای حرص دادن شما() از این به بعد یه قسمت رو دو شنبه ها میذارم و یه قسمت رو پنج شنبه ها که یه نظمی هم پیدا کنیم!
با تشکر از همراهیتون:)

 

تعداد بازدید از این مطلب: 85
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:36 | نویسنده : شرلوک
گمشده3--- محمد ۲۲۱
نظرات

سلام:)

خب اینم قسمت جدید!
قسمت قبل تا اونجایی بود که شرلوک استنتاج کرد شاید دختره رو دزدیدن! و حالا ادامه ی داستان...
مرسی از همراهیتون؛)
جان حرف های شرلوک را شنید و از دختر خدمتکار پرسید (( چه چیزایی رو با خودش برده ؟‌))
خدمتکار پاسخ داد (( یک کوله پشتی مشکی با لوازم شخصی مثل گوشی و لبتاب و چند دست لباس ، اما هر چی زنگ زدیم گوشیشون خاموش بود ))
شرلوک گفت (( جای خاصی توی خونه هست که بهش علاقه داشته باشه ؟‌))
زن با هیجان گفت (( بله البته ، دوشیزه هاپرز بیشتر توی اسطبل پیش اسبشون بودن ! این اسبو اقا بهشون هدیه داده بود ))
جان ابرو بالا انداخت ، اسب هدیه دادن برایش عجیب بود ! 
شرلوک دستش را در هوا تکان داد (( میتونید برید ! ))
زن خدمتکار از اتاق بیرون رفت . شرلوک به جان گفت ((‌خوب چی فکر می کنی ؟‌)) 
جان کت شرلوک را روی تخت گذاشت و مثل او همه جای اتاق را برانداز کرد در حالی که شرلوک وسط اتاق ایستاده بود و بررسی هایش تمام شده بود . جان گفت ((‌خوب ، معلومه که بدون برنامه ی قبلی رفته وگرنه به جای کوله پشتی یک چمدون با خودش می برد ))
(( چرا ؟‌))
جان به شرلوک نگاه کرد (( اون یک دختر ۲۰ سالست نمیتونه با یک لبتاب و گوشی و چند دست لباس فرار کنه ، اگر با نقشه ی قبلی می خواسته فرار کنه خیلی بیشتر از این چیز ها برمی داشته ))
شرلوک ابرو بالا انداخت  (( خوب ؟‌ )) 
جان ادامه داد (( پس احتمالا خیلی ناگهانی فکر فرار افتاده توی سرش اما مساله اینه که چرا ، نه اختلافی با خانواده داشته و نه درگیری وجود داشته ضمنا یک ادم باید خیلی خنگ باشه که از این جا بخواد فرار کنه ))
شرلوک خندید . (( دیگه چی ؟‌))
(( ساعت دقیق فرارش معلوم نیست اما چطور همچین عمارتی نگهبان نداشته ! چطور هیچ کس تا صبح متوجه نشده !‌))
شرلوک روی پنجه ی پا چرخید و عکسی که از مایکرافت برایش فرستاده بود به جان نشان داد . جان دختری با موهای طلایی و چشمان روشنی را میدید که تقریبا شبیه بانو هاپرز بود . دختر چهره ی بشاشی داشت و روی یک اسب مشکی نشسته بود 
شرلوک نفس عمیقی کشید که نشان می داد می خواد پشت سر هم حرف بزند (( ما با یک فرار معمولی از خونه طرف نیستنیم جان ، یک دختر ۲۰ ساله از خونه فرار کرده اما چرا ؟‌ هیچکس وارد این اتاق نشده در نتیجه هیچ جایی هم گرد گیری نشده اگر یک نگاه به کتابخونه بندازی میبینی جلوی همهی قفسه ها هنوز گرد و خاکه به جز این یک قسمت که نشون میده زیاد سراغش می اومده ))
شرلوک سه کتاب که دقیقا مقابل همان جای بیگرد و خاک بود بیرون کشید و آن ها را به جان نشان داد و دفترچه ها را باز کرد ان زیر لب گفت ((‌ دفترچه خاطراته ؟‌))
شرلوک چند بار پلک زد (( یکیش ! دو تای دیگه داستانه !‌))
(( داستان ؟‌))
(( گویا دختر فراری علاقه ی زیادی به نوشتن داشته ! پس چرا دفترچه هاشو نبرده !‌؟‌ روی میزشو ببین . خودکارهاش به هم ریختست ینی توی شب داشته می نوشته ، اون می نویسه و دفترچشو میزاره توی قفسه اما نه خودکارهاشو جمع نمی کنه ! هیچی از روی میز تحریرش جز لبتاب و گوشیش با خودش نمی بره ! عجیب نیست ؟‌اون سه تا دفترچه نوشته داره، دفترچه های قطور و شب قبلش هم داشته می نوشته پس چطور این ها رو با خودش نمیبره ؟‌ یا حتی خودکارهاش دست نخوردست ؟ حتی اگه بتونیم بگیم دفترچه هاشو نبرده باید خودکارهاشو میبرده یک نویسنده هیچوقت از ابزارش جدا نمیشه !‌))
جان گفت ((‌خوب شاید خودکار جدید برداشته ))
(( نه جان ! دفترچه رو ببین ! همش با یک خودکاره همین که روی میزه ، جوهر خودکاره داره تموم میشه اون حتما نوشته هاشو با همین خودکار می نوشته چون بهش عادت داره !‌با این که دویست تا خودکار و روان نویس می تونسته داشته باشه فقط اینه که تا این حد از جوهرش استفاده شده ! ))
(( شایدم نمیخواسته در طولانی مدت فرار کنه ؟‌))
شرلوک نیم نگاهی از پنجره به بیرون انداخت (( عمارت به این بزرگی باید نگهبان داشته باشه !‌اما هیچکس ندیدتش ! چطر میشه ؟‌یک دختر نصفه شب از پنجره بیاد بیرون اما کسی ندیده باشتش !‌؟‌))
شرلوک دست هایش را به هم چسباند و چشمانش را بست 
جان نگاهی به دفترچه ها انداخت ، دختر قلم خوبی داشت . جان اندیشید او هم می توانست وبلاگ نویس خوبی شود . شرلوک اما در ذهنش دختر را میدید : چه چیزیو می خوای بهم بفهمونی ؟ 
ناگهان چشمانش را باز کرد (( جان دفترچه ها ! بدش به من !‌)) و بدون این که منتظر باشد دفترچه را از دست جان قاپید دو دفترچه ی اول کاملا پر بودند اما دفترچه ی سوم با جلد طوسی تمام نشده بود شرلوک صفحه ها را نگاه کرد . جان پرسید :‌((‌دنبال چی می گردی !‌؟‌))
((یک نگاه به قفسه های کتاباش بکن اون تقریبا تمام کتاب ها راجع به فیزیک نوین رو داره ، داستان زیاد خونده و می نوشته ، نوشته ها ... ))
دفرچه ی طوسی را باسرعت سرسام آوری ورق زد و یک جدول که دفعه ی اول میان ورق زدن هایش دیده بود را به جان نشان داد (( اینو ببین ))
جان نگاهی به دفترچه انداخت (( حرف اختصاری !؟‌))
سمت چپ حروف اختصاری بود M16  ، AK-74 ، IOF32
جان پرسید (( اینا چیه ؟‌))
رو به روی حروف اختصاری که سه چهار صفحه ای ادامه داشت چیز هایی نوشته شده بود جان همراه شرلوک شروع به خواندن کرد :‌ سبک تر از مدل قبلی ، یکم انحراف به چپ ، لگد میزنه 
جان گفت :‌((‌خدای من اینا ... ))
شرلوک به وجد آمده بود :‌((‌شماره ی اسلحست !‌)) 
جان دهانش باز مانده بود :‌(( اون فقط یک دختر ۲۰ سالست !‌))
شرلوک از کلنجار رفتن با این دختر لذت می برد :‌((‌ یک دختر ۲۰ ساله که طرز کار ۸۰ درصد اسلحه های آلمانی ، روسی ، آمریکایی و انگلیسی رو بلده !‌))
جان دستی به موهایش کشید ((‌برای چی ؟‌چرا باید همیچن چیزاییو بلد باشه ؟‌))
شرلوک دفترچه را ورق زد :‌(( چون توی خطر بوده ، بهش یاد دادن چطور تیراندازی کنه ! ))
و ادامه داد (( خوب ما این جا یک دختر داریم ، نه یک دختر معمولی . دختری که احتمالا کنار تیراندازی هاش دفاع شخصی بلده . فکر کن جان ! شب بوده ، دختر داره مینویسه و بعد ... )) 
صدای قدم های خدمتکار در راهرو پیچید 
(( کف سالن هیچ فرشی نیست پس قدم ها صدا می ده حتی اگر بخوای خیلی آهسته باشی اون موقع شب خدمتکار ها خواب بودن . دختر چیزی می دونسته ، چیزی که نباید بدونه ، حرف های مایکرافت توی خونه رو یادته ؟‌ اون چیز خطرناکی رو می دونه یک دختر با مهارت تیراندازی ، دفاع شخصی و اگر قفسه ی کتابخونشو نکاه کنی پر از کتاب های فیزیک کوانتوم ، یک جورایی باهوش ... اون میدونه که چیزی که فهمیده خطرناکه پس وقتی صدای پا رو میشنوه میدونه فرد غریبست و میدونه خطرناکه ، اون چیکار می کنه ؟‌))
جان شرلوک را نگاه کرد که پشت میز نشسته بود و سعی داشت دختر را تجسم کند (( فریاد بزنه و کمک بخواد ؟‌))
شرلوک چشمانش را باز کرد :‌ (( نه اون اینکارو نمیکنه ، خواهر و برادرش و مادرش طبقه ی پایین اگر فریاد بزنه اونا زودتر از نگهبان هایی که توی باغن میرسن نتیجه چی میشه ؟‌))
(( کشته میشن !‌))
شرلوک از طرز فکر دختر به وجد آمده بود (( پس این دختر چیکار می کنه این دختر باهوش چیکار می کنه جان ؟‌))
از جایش بلند شد و نگاهی به میز انداخت (( تمام عمرش برای این چیز ها تعلیم دیده پس میدونه باید چیکار کنه دفاع شخصی بلده و میدونه کسی که داره میاد توی اتاق احتمالا اسلحه داره اما با هیچ جای اتاق آشنا نیست پس باید از امتیازش استفاده کنه ، چند ثانیه وقت داره توی چند ثانیه باید یک وسیله ی دفاعی برداره . توی اتاقش چی می تونه باشه ؟‌ ))
شرلوک خم شد و داخل میز را بررسی کرد و پیروزمندانه یک چوب کریکت را بیرون کشید جان گفت (( پس اولین چیزی که دم دستش می اد یک چوب کریکته !‌ ))
(( هنوز یک احتمال میمونه !‌دختر باید این احتمالو بده که اگه مغلوب شه چی ؟‌ چیزی که میدونه همراه باهاش کشته میشه ... نه اون میدونه متجاوز نمیخواد بکشتش ! اونا اطلاعاتو می خوان ، اطلاعاتو کجا نگه میداریم جان ؟‌))
جان گفت (( توی لبتاب یا گوشی !‌))
(( ولی ما با یک دختر معمولی سر و کار نداریم ، اون میدونه برای چی اومدن دنبالش و احتمال هم میده که نتونه حریف متجاوز بشه و فریاد هم نمیزنه تا مادر و خوار و برادرش رو وارد ماجرا نکنه ،‌اما باید یک اثری بزاره یک اثر که بشه یا به خودش دسترسی پیدا کرد یا اطلاعاتی که داره . و در آخرین لحظات تنها جیزی که دم دست دختر بوده ... ))
جان به دفترچه ی روی میز نگاه کرد و شرلوک این بار دفترچه را آرام باز کرد ، حالا که حدسش تا این جا پیش رفته بود امیدوار بود دختر دقیقا همان قدر که او فکر می کرد باهوش باشد دفترچه را ورق زد جان گفت (( هیچ چیز نیست فقط خاطرات معمولی ))
شرلوک جلو دفترچه را نگاه کرد و با خوشحالی تقریبا فریادی از پیروزی از گلویش خارج شد (( این جا رو بببین جان ! ))
گوشه ی مقوایی دفترچه کمی جدا شد شرلوک قسمت جدا شده را کند و با خطی که انگار از روی عجله باشد نوشته شده بود slayer1980
 
ادامه دارد...
تعداد بازدید از این مطلب: 101
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:35 | نویسنده : شرلوک
گمشده ۲ --- محمد ۲۲۱
نظرات

اینم قسمت دوم:)

 
آنچه گذشت و اینام که نمیخواد دیگه یه راست بریم سر اصل مطلب:دی
 
نظر هم فراموش نشه؛)
پیرمرد آن دو را به سمت داخل عمارت هدایت کرد . دهان جان باز مانده بود ،‌سقف گنبدی شکل عمارت بلند و زیبا با آینه کاری های رنگی بود روی دیوار ها انواع تابلو ها و مجسمه های یونانی خودنمایی می کرد ، فرش نفیسی وسط سالن عمارت پهن شده بود که جان میتوانست قسم بخورد اگر کل دارایی خودش و شرلوک را روی هم بگذارند نمی توانند نیمی از آن فرش را حتی اجاره کنند . شرلوک بی توجه به تجملات پشت سر مرد راه افتاد و جان با فاصله ی کمی از آن دو دنبالشان می آمد و سعی می کرد دهانش را که باز مانده بود ببندد . قدمی خطا کردن در این پرونده احتمالا منجر به مفقود الاثر شدن آن دو می انجامید . پیرمرد یکی از در ها را باز کرد 
شرلوک صدایش را صاف کرد :‌ ((‌بانو هاپرز !‌))
زنی لاغر اندام با موهایی طلاییی و چشمانی روشن با شرلوک دست داد ((‌آقای هلمز )) و سپس با جان دست داد (( دکتر واستون ))
زن به نظر نگران می امد بسیار بیشتر از مایکرافت ((‌ برادرتون به محض اطلاع از موضوع گفتن با شما تماس می گیرند و خوشحالم که پرونده رو قبول کردید !‌)) 
شرلوک سر تکان داد (( میشه لطفا از اول ماجرا رو برامون تعریف کنید  ؟‌))و نگاهی سرسری به اتاق انداخت 
اتاق برخلاف سالن اصلی بسیار خلوت تر بود شبیه به اتاق کار می مانست یک میز بزرگ قهوه ای در گوشه ی اتاق و کتابخانه ای بزرگ روی دیوار قرار داشت 
جان به زن نگاه می کرد ، زن نهایتا ۳۵ ساله به نظر می رسید ، لهجه ی بریتانیایی نداشت اما جان نمیتوانست دقیقا بفهمد چه لهحه ای دارد فقط مید انست آمریکایی هم نبود . چشمانش پف کرده بود که نشان میداد زیاد گریه کرده . بانو هاپرز گفت ((‌دنبالم بیایید لطفا آقایون ))
و از اتاق بیرون رفت در همان حال که شرلوک هم گام با او قدم برمیداشت و جان هم سعی می کرد به گام های بلند او و بانو هاپرز برسد گفت  
(( دخترم ، شانون ! دیروز از خونه فرار کرده ! نمیدونیم چرا !‌البته یک حدس هایی میزنیم اما خوب هیچوقت انقدر عصبانی نمیشد که از خونه فرار کنه )) 
و آن را به سمت پله ها هدایت کرد ، شرلوک پرسید (( همین یک دخترو داشتید ؟‌))
خانوم هاپرز پاسخ داد (( خیر آقای هولمز ، من یک پسر و دختر دیگه هم دارم که دوقلو هستند ، شانون دختر بزرگم بود ))
شرلوک پرسید (( و اونا چند ساله هستند ؟‌))
بانو هاپرز تعجب کرده بود احتمالا چون شرلوک هیچ سوالی راجع به خود دختر گمشده نپرسید (( ۱۳ سالشونه ))
(( و روابظشون با دختر بزرگتر چظور بود ؟‌))
زن سر تکان داد (( مشکلی با هم ندارند !‌))
مقابل اتاقی ایستاد و در آن را که انگار قفل شده بود با کلید باز کرد و توضیح داد (( برادرتون مایکرافت گفت که به هیچ عنوان نزاریم کسی وارد اتاق شه که مدارک و شواهد به هم نریزه ))
شرلوک وارد اتاق شد و با لحن سردی گفت ((‌ ممنونم خانوم هاپرز میشه لطفا اولین شخصی که متوجه نبودن دخترتون شدن رو خبر کیند ، بهش نیاز دارم ))
جان یک لحظه احساس کرد خانوم هاپرز دوست دارد او را بزند اما انگار مایکرافت قبلا راجع به اخلاق شرلوک به او هشدار داده بود چرا که بدون کلمه ای حرف رفت 
جان وارد اتاق شد شرلوک به او اشاره کرد که در را ببندد ، جان گفت ((‌بهتره یکم بیشتر مراقب رفتارت باشی ، دخترشون گم شده !‌))
شرلوک زیر لب گفت ((‌بعید بدونم !‌))
(( چی ؟‌))
شرلوک سر تکان داد و کتش را در آورد و دست جان داد !‌ و با دقت شروع به قدم زدن در اتاق کرد دستش را به آرامی روی قفسه ها کشید و از پنجره بیرون را نگاه کرد در کشو ها و کمد ها را باز کرد انگار دنیال چیزی می گشت .جان سعی کرد مثل شرلوک تا جایی که میتواند دقیق ببیند . آن اتاق دست نخورده مطمانن خیلی مهم بود که مایکرافت گفته بود در اتاق را قفل کنند . شرلوک نیم نگاهی به جان انداخت (( خوب چی میبینی ؟‌)) 
جان ابرو بالا انداخت ، اصولا هر چیزی که می خواست بگوید را شرلوک می دانست تا خواست چیزی بگوید کسی در زد و وارد شد . دختر خدمتکاری بود که پیش بند سفید بسته بود و چشمان تیره ای داشت (( خانوم گفتندبا من کار داشتید ))
شرلوک نگاهی به دختر کرد (( اولین کسی که فهمید دوشیزه هاپرز توی خونه نیستن تو بودی ؟‌))
دختر سر تکان داد شرلوک گفت (( خوب تعریف کنید !‌))
دختر پاسخ داد (( من هر روز صبح ساعت ۷ وارد اتاق میشدم که بیدارشون کنم ، ساعت ۸ برای تیر اندازی به حیاط عمارت می رن به همین خاطر همیشه ۷ بیدارشون میکنم وقتی وارد اتاق شدم دیدم نیستند . پنجره باز بود و چند تا از ملافه ها به هم گره خورده بود مثل طناب که از پنجره آویزون شده بود . من سریع پیش خانوم برگشتم و بهشون گفتم ))
(( و سر هاپرز چی ؟‌))
(( آقا به آلمان رفتند ، خونه نبودند خانوم هاپرز با عجله اومدن کل عمارت رو گشتیم از استطبل اسب ها گرفته تا اتاق شخصی آقا اما هیچ جا نبودن ! که متوجه شدیم فرار کردن ))
شرلوک نگاهی به قفسه ی کتاب ها انداخت و انگار بیشتر با خودش صحبت می کرد (( چرا فکر کردید فرار کرده ؟‌ چرا کسی احتمال نداد دزدیدنش !‌))
...
 
 
 
خب این قسمت تموم شد:)) 
امیدوارم لذت برده باشید:)
تعداد بازدید از این مطلب: 91
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:34 | نویسنده : شرلوک
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
I'm bored of being bored because being bored is SO boring since 2011 (عضو باشگاه نویسندگان میهن بلاگ) Bakerstreet.ir
منو اصلی
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 126
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 13
:: بازدید ماه : 58
:: بازدید سال : 877
:: بازدید کلی : 877
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شرلوک هلمز ساکن ۲۲۱ بی خیابان بیکر و آدرس bakerstreet.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.